.• کتابِ مرتضی و مصطفی •. " قسمت۲۵ " |فصل دهم : حوالی شهادت| { پایان فصل دهم } ...💔... بعد از عملیات القراصی، بچه‌های صابرین برای عملیات به «عبطین» رفتند. من هم با آنها رفتم و جواد را فرستادم تا یگان ناصرین را دست بگیرد. در عملیات عبطین هم حاج قاسم شخصاً حضور داشت. جلودار ستون، چهار تا تانک بودند. حاج قاسم با تویوتا برای بررسی موقعیت منطقه جلوی این تانک ها حرکت می کرد. بار دیگر وقتی ما در مدرسه ای مستقر شده و منتظر فرمان آغاز حمله بودیم، حاجی را دیدیم که بدون محافظ وارد شد، از پله‌ها رفت بالا و خودش را رساند پشت بام. او از آنجا با دوربین منطقه را رصد کرد. با پایان یافتن عملیات، نیروهای لشکر به ایران برگشتند، اما من با مسئولین لشکر صحبت کردم و ماندم. مدتی بعد، دشمن موفق شد القراصی را دوباره بگیرد. آنها طی عملیاتی تمام خانه هایی که نیروهای ما در آن حضور داشتند را با تانک زده بودند. تعدادی شهید و حتی اسیر هم دادیم. من با مسئولیت فرماندهی یگان ناصرین در این عملیات حضور داشتم. این یگان ۳۰ نفر نیرو داشت؛ ۳۰ نفر نیروی کیفی که اکثراً دست پرورده سیدابراهیم بودند. قرار بود در این عملیات ما خط شکن باشیم. اولین باری بود که در نبود سیدابراهیم یگان او را فرماندهی می کردم. کمی نگرانی و استرس داشتم. به خودش متوسّل شدم و گفتم: «سید! اینها همه نیروهای خودت هستن. اگه قرار باشه کار دست من باشه، می دونم نمی تونم از پس اش بربیام. خودت کمک کن بتونم سربلند بیرون بیام.» با عنایت خدا و مددی که از سیدابراهیم گرفتم، در آن عملیات خون از دماغ یکی از این ۳۰ نفر هم نیامد. ما بعد از نفوذ دو کیلومتری در دل دشمن، با روشن شدن هوا، از مواضع مان به آنها حمله کرده و کاملاً غافلگیرشان کردیم. دوباره با کمک بقیه یگان ها، القراصی آزاد شد. یگان ناصرین به عقب برگشت، اما من با یکی از بچه‌ها رفتیم جلو، توی دل دشمن. آن قدر رفتیم تا محل تجمع شان را پیدا کردیم. سریع بی سیم را روشن کردم و به «ایوب»، فرمانده عملیات گفتم: «ایوب، ایوب، ابوعلی!» ادامه دادم: «ایوب جان! ما آغل زنبورشان را پیدا کردیم. گراش رو می دیم، شما آتیش بریزید.» ایوب گفت: «ابوعلی! کجایی لامصّب؟ چرا برنمی گردی؟» نگو همه برگشته و فقط ما مانده بودیم. ایوب هم ما را شهید حساب کرده بود. به او گفتم: «حاجی! تازه ما آغلشون رو پیدا کردیم، کجا برگردیم. سفره پهن پهنه. فقط باید آتیش بریزید.» این بار فریاد کشید و گفت: «بهت می گم برگرد! این یه دستوره! به هیچ چیز دیگه ای هم کار نداشته باش.» وقتی برگشتیم، فهمیدیم بعضی از گردان ها شهید و مجروح و اسیر داده اند. بعد از عملیات، رفتم مرخصی. وقتی دوباره برگشتم، یگان ناصرین متحول شده بود. همه جدید بودند. حالم گرفته شد. رفتم مسئولیت این یگان را تحویل فرماندهی دادم. او گفت: «حالا کجا می خوای کار کنی؟» گفتم: «هر جا که شد. هیچ فرقی برام نمی کنه. شما بگی جاروزن مقر بشم، می شم. اومدم کار کنم.» گفت: «من تو رو فرمانده محور غربی خان طومان معرفی کردم.» روی حرفش چیزی نگفتم. در عملیات«خان طومان» فرمانده محوری شدم که سه گردان پیاده و یک گردان احتیاط زیر دستم بود. عملیات به خوبی پیش رفت و ما موفق شدیم خان طومان را بگیریم. با یک حرکت دیگر می توانستیم اتوبان حلب - دمشق را هم بگیریم. برنامه هم همین بود. اگر اتوبان را می گرفتیم، نیمی از راه آزادی «فوعه» و «کفریا» را هم رفته بودیم. پشت بندش «ادلب» را هم می گرفتیم. در آن عملیات از ناحیه پهلو مجروح شدم. منتقلم کردند عقب و حتی می خواستند منتقلم کنند به ایران. چون جانشینم «جان محمودی» شهید شده بود، امکان داشت کار به مشکل بخورد. به همین خاطر شلنگ سرم را در بیمارستان قیچی کردم و آنژیو به دست، برگشتم خط. فرمانده لشکر وقتی من را دید، گفت: «برای چی برگشتی خط؟ تو وضعت مناسب نیست، برگرد برو.» گفتم: «جانشینم شهید شده. اگه برم کار زمین می مونه. باید خودم بالا سر کار باشم.» مدتی که آنجا بودم، هر روز می رفتم درمانگاه و پانسمانم را عوض می کردم. بعد از دو ماه حضور در خط، باید خط را تحویل نیروهای جدید می دادم؛ نیروهایی که از شیراز آمده بودند. خط را تحویل دادیم و برگشتیم. آنها هم بعد از دو ماه خط را تحویل بچه‌های شمال دادند. این مقطع مصادف شد با زمان آتش بس در منطقه. اما مثل همیشه، دشمن با نقض آتش بس و حمله به خان طومان، خط را شکست و علاوه بر خان طومان، «خلصه»، «برنه» و «زیتان» را هم اشغال کرد. نوروز ۱۳۹۵ برای مرخصی آمدم ایران.سیدابراهیم هم همین بود. یعنی تا دوره آخر هم به او گیر می دادند. با این که مسئولیت های سنگینی داشت، مسئول محور بود، جانشین تیپ بود، اما باز هم مانع تراشی می کردند. خود من هم همین جور. آخرین سِمَتم مسئول محور خان طومان بود. چهار تا گردان زیر مجموعه ام بودند. با این حال، الان یک ماه است می خواهم بروم، نمی گذارند و گیر توی کارم می آورند. حالا ای