🔖📚 این قسمت:اراده خدا بهش آرام بخش دادم ... 💊 تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم ... نشسته بودم و نگاهش میکردم ‌‌... 👀 زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد ... 🎥 هیچ وقت، هیچکس دستش را برای کمک به من بلند نکرده بود ‌... 😔 فردا صبح با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم ..‌‌. 🚗 جز چند تا خراش جزئی سالم بود ... راه افتادیم ... توی مسیر خیلی ساکت بود ... بالاخره سکوت رو شکست ... -چرا این کارو کردی ؟... 🤔 زیر چشمی نگاهش کردم ... -به خاطر تو نبود ... به من به پدرت بدهکار بودم ... لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه ... -تو چی؟ 🧐 لابد لیاقتش یه آدم مثل توئه ... بغل زدم ... بعد از چند لحظه ... -من ۱۳ سالم بود که خیابون خواب شدم ... 🛣️ بچه بودم دلم میخواست دکتر بشم ...👨‍⚕️ درس می‌خوندم، کار میکردم ... از خواهر و برادر هام مراقبت می‌کردم ...👨‍👧‍👦 می خواستم از تو اون کثافت خودم و اونا رو بیرون بکشم ... اما بدتر توش غرق شدم ... من می خواستم اون طوری زندگی کنم ... دیدن حنیف و پدر تو تنها شانس کل زندگی من بود ... 😔 رسوندمش در خونه ...🏠 با ترمز ماشین حاجی سریع از خونه بیرون اومد ... 🏃‍♂️ مشخص بود تمام شب پشت پنجره منتظر ما کشیک می کشیده ... وقتی احد داشت پیاده میشد ... رو کرد به من ... -پدرم همیشه میگه، توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره ... 🚫 زندگی ترکیب اراده ما و خواست خداست ...🤲 این را گفت و از ماشین پیاده شد ...🚶‍♂️ ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff