🔖📚 این قسمت : خواستگاری خیلی مهمان نواز و مهربان با من برخورد کردند...😊 از دید حسنا، من یه مهمون عادی بودم... اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم...☺️ بعد از غذا با پدر حسنا رفتم توی حیاط تا مردانه صحبت کنم... -حاج اقا و همسرشون خیلی از شما تعریف کردند... حاج اقا می گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی... زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری... سرم رو پایین انداختم... خدایا! تو خالق و مالک منی... پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن...🤲 توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم...🗣️ قسم خورده بودم به خاطر خدا هرگز از مسیر صحیح جدا نشم... و صداقت و راستگویی بخشی از اون بود... با وجود ترس و نگرانی،بی پروا شروع به صحبت کردم... ولی این نگرانی بی جهت نبود... هنوز حرفم تموم نشده بود که با خشم از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد... -توی حرومزاده چطور به خودت جرات دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟...😡🤬 همه وجودم گر گرفت... -مواد فروش و دزد؟... اینها رو به حاج اقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می کرد؟... ادمی که خودشم نمی دونه پدرش کیه... حرفش رو خورد... رنگ صورتش قرمز شده بود... پاشو از خونه من گمشو بیرون...👈 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff