گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۲۷: شب ناآرامی را گذراند. مادرش هم حال خوبی ندا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۲۸: ابوالفتح در خالی کردن بار کمک کرد. وقتی ابراهیم کیسه‌ها را باز می‌کرد و طاقه ها را بیرون می‌آورد، ابوالفتح گفت: «ممنون که به نصیحتم گوش کردی و به کارت چسبیدی!» ــ اُم جیران راهم انداخت. چیزی نمانده بود با لگد بیرونم بیندازد. گفت که به جای غصه خوردن، خودم را با کار سرگرم کنم. ابوالفتح خندید. ــ من هم جرئت نمی کنم در خانه بمانم! طارق از راه رسید و با دیدن پارچه‌های تازه که بویشان در دکان پیچیده بود، لبخند زد. ــ کاش زودتر رسیده بودم و کمک می‌کردم! شاد و شنگول بود و نمی‌توانست لبخندش را پنهان کند. برای آن که کاری انجام داده باشد، شروع به جمع کردن کیسه‌های خالی کرد که ابراهیم پیش دستی کرد، گوشش را گرفت و پیچاند. طارق مجبور شد صاف بایستد و سرش را کج کند. ــ حق داری پوزخند تحویل بدهی! من بروم جنس بیاورم و به کمک ابوالفتح از گاری پایین بگذارم و بکشانم داخل دکان و تو خدا می‌داند کجا مشغول ولگردی باشی! تقصیر خودم است که به تو رو داده ام! او را برد طرف در و بیرونش انداخت. ــ برو دنبال کارت! بمیرم من که دلم به شاگردی مثل تو خوش باشد! ابوالفتح آمد پادرمیانی کند، اما ابراهیم اجازه نداد. طارق گوشش را مالید و باز لبخند زد. ــ خانه‌اش را پیدا کردم. ابراهیم خیره نگاهش کرد. ــ کار سختی بود، اما من هم دوستانی دارم که دوستانی دارند و دوستانشان آشنایانی دارند. ابراهیم متعجب و خجالت زده رفت دستش را گرفت و کشید و آوردش داخل دکان. ــ مرا ببخش طارق جان! باز زود قضاوت کردم! طارق بسته‌ای را که روی طاقچه گذاشته بود، برداشت و به ابراهیم داد. ــ خبر دیگری هم دارم. به بسته اشاره کرد. ــ هدیه است؛ بازش کنید! ابراهیم دستمال را باز کرد. توی آن چند برگ جمع شده بود و میان آن دو کلوچه و یک ذرت آب پز. گاهی از کارهای طارق شگفت زده می‌شد و حالا یکی از آن وقت‌ها بود. ــ این‌ها را از کجا گیر آوردی؟ طارق را مجبور کرد روی کیسه‌ها بنشیند. ــ جای تازه‌اش را پیدا کردم. دیدم کجا بساط کرده است، اما خودم را نشان ندادم. به یکی از بچه‌ها گفتم این‌ها را خرید. ــ کار خوبی کردی! یکی از کلوچه‌ها را به طارق و دیگری را به ابوالفتح داد. خودش ذرت را گاز زد. همان طعم خوش همیشگی را داشت. به ابوالفتح گفت: «من هم بیکار نماندم. پرس و جوهایی کردم. این سؤال برایم بی پاسخ مانده بود که چرا آمال جایش را ناگهانی رها کرد و رفت. فکر کردم از من و طارق رنجیده و رفته است، اما دیروز فهمیدم آن جا را که بساط می‌کرد به دیگری اجاره داده‌اند. به زودی برایش دری می‌گذارند و عسل و روغن زیتون می‌فروشند. آمال پیش از آن که بگویند برو از آن جا رفته است.» طارق گفت: «باور کنید این به فکر من هم رسیده بود که برای آن جا می‌شود دری گذاشت و چیزی بهتر از کلوچه و ذرت فروخت! حیف!» ابراهیم گاز دیگری به ذرت زد. در فکر بود. عبایش را به دوش انداخت و آماده ی رفتن شد. بقیه ی ذرت را به سرعت خورد. به طارق گفت: «بگو جای تازه‌اش کجاست؟ پیش از آن که دوباره گمش کنم، باید با او حرف بزنم! هیچ چیز بدتر از دودلی و دست و پا زدن در شک و تردید نیست! باید خودم را از این وضعیت بیرون بکشم.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff