💠شهید ابراهیم همت
🔰رفته بود قم اعلامیه و نوار بیاورد، اما دیر کرده بود. منتظر و ناراحت نشسته بودم توی حیاط ببینم بالأخره کی میآید. یک دفعه دیدم در باز شد و با یک گونی پر از عکس و اعلامیه وارد شد. همین که چشمش به من افتاد، پرسید: «مادر خواب است یا بیدار؟ »
گفتم: «خواب است؛ چه اتفاقی افتاده؟ »
🔸گفت: «هیچی؛ مأمورها بهم مشکوک شده اند و تا همین نزدیکیها تعقیبم کرده اند. تو فقط برو پشت بام و مراقب کوچه باش ببین چه خبر است! »
رفتم روی پشت بام و متوجه شدم پاسبانها داخل کوچه مشغول پرس و جو هستند. آمدم پایین. دیدم در همین فاصله، گونی را با طناب از دیوار پشتی خانه آویزان کرده است. پرسیدم: «حالا میخواهی چکار کنی؟ »
🔹گفت: «کاری ندارد، فقط کمک کن تا از دیوار بروم بالا. »
کمکش کردم. از دیوار کشید بالا و خودش را انداخت آن طرف. صداش آمد: «خداحافظ. من رفتم. گونی را هم با خودم بردم. »
📗 خورشید خیبر
🔹️
@h_khoban_ir