سلام استاد خداقوتراستش دیشب خونه پدرم بودیم که دخترم( ۳ سال و نیم) که با دختر داییش بازی میکردن رفتن تو اتاق یهو گریه دخترم بلند شد و مام دویدیم ببینیم چی شده شوهرم دخترم رو بغل کرد و دخترم همانطور که داشت گریه میکرد به دختر داییش میگفت حقّته و من خندیدم (آخه اینجور مواقع مثلا بجای اینکه به دوستش بگه تقصیر تو بود اشتباهی میگه حقته‌)همونجا جلوی همه شوهرم با تندی بهم گفت نخند من خیییلی بهم برخورد و ناراحت شدم و دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم گوشیم رو برداشتم و رفتم تو حیاط کلی گریه کردم قبول دارم شاید کار من درست نبوده ولی اونم نباید تو جمع اونطور باهام حرف میزد (جمع که میگم اینا بودن : بابام و مامانم و داداش و زن داداشم که خواهرشوهرم هم هست بعلاوه یکی دیگه از داداشام )‌‌‌‌‌اومد و منو با اون حالم دید ولی انگار نه انگار. خلاصه از دیشب کلا حالم گرفتس و حوصله هیچی رو ندارم حتی دخترم . میدونید کلا تو این ۶سالی که ازدواج کردیم هرموقع که بحثی پیش اومده، اصلا اقدامی نمیکنه که از دلم بیرون بیاره چندین بارشده که من پیشقدم شدم برا آشتی ولی اون بنظرم خیلی قُدّه...خدا شاهده بارها شده دوست داشتم کوچکترین حرفی یا شوخی بعد از بحث کنه فورا همه بحث رو بیخیال بشم و فراموش کنم .اما دریغ.... احساس میکنم اصلا براش مهم نیستم و دوستم نداره که حتی دید من دارم گریه میکنم و ناراحتم ولی هیچی 💟 💟 پاسخ استاد پوراحمد 🌹🍃 همسران خوب 🌹🍃 💓 @hamsaranekhoob