داستان هفتم:
سال ۹۶-۹۷ بود فکر کنم، دانشگاه علوم قرآنی غدیر شیراز مکالمه درس میدادم، کلاسها آزاد بود، مادر جان ترم اول رو گفتن منم میام کلاست🤭
گفتم باشه. حدود ۲۰ نفری بودن فکر کنم و اکثرا از نظر تحصیلی کارشناسی ارشد و دکتری بودن!
مادر جان هم با اعتماد به نفس بالا بین این دوستان نشستن که #مکالمه_عربی یاد بگیرن.😄
گروه بندی کرده بودم کلاس رو و هر جلسه ازشون میخواستم با هم در مورد موضوع مشخص شده گفتگو بسازن، مادر با یه خانم هم گروه شدن اون بنده خدا با حوصله کمک میکرد به مادر. ایشون میگفت و مادرم مینوشت.
وقتی میگفتم کی داوطلب میشه مادر حاضر میشد جلوی کلاس. یا نمیتونست جواب بده یا از رو غلط غلوط میخوند😂😂🙈
تا حالا کسی ندیدم مثل ایشون انقد اعتماد به نفس داشته باشه😯🖐
منتظر آموزشهای جذاب زبان عربی با حضور مادر جان باشید.
#ام_اشراق