👈 رفتن به جزیره ی خضراء(مکانی که فرزندان حضرت آنجا زندگی میکنند) توسط سید محمد باقر شفتی ره : حاج سيد احمد مرحوم ما را حكايت كرد و براى من نيز نوشت: از تركه مرحوم والدم، كتاب تحفه الابرار كه رساله عمليّه سيد العلماء الاعاظم حجّة الاسلام حاج سيد محمد باقر شفتى رشتى است و او اوّل كسى بود كه به حجّة الأسلام مشهور شد و گفت: آن رساله به خطّ سيد و خوش‏خطّ بود و بر پشت آن كتاب وصيّت‏هاى چندى، براى مطالعه‏ کننده نوشته بود. از جمله اين‏كه نوشته بود: در تمام اوقات به حضرت ولىّ عصر (عج) التزام تمام و اقبال به جميع قلب داشته باشيد كه آن جناب، پدر شفيق جميع خلق است. بپرهيزيد از اين‏كه از توجّه به آن حضرت غفلت كنيد و اقبال به غير داشته باشيد. من مشاهده جزيره خضرا، بحر ابيض و بلادى كه اولاد آن سرور در آن حكومت دارند و خلق كثيرى كه در نهايت جلالت‏ اند از آن حضرت میخواستم و خدا را به حقّ وليّش (عج) قسم دادم كه صحّت اين امر بر من مكشوف گردد تا آن‏كه شب عيد غديرى كه شب جمعه بود، ثلث آخر شب، در كنار باغچه‏ اى در خانه ما در اصفهان، در محلّه كبيرى كه به آن بيدآباد میگويند، راه میرفتم. ناگاه سيد مجلّلى ديدم كه به سيماى علما بود و مرا به جميع ما فى الضّمير من و به صحّت امصار و بلادى كه در جزيره خضراست، خبر داد و گفت: آيا مىیخواهى به چشم خود ببينى، تا براى تو و ساير اولى الابصار عبرتى باشد؟ گفتم: بلى، اى آقاى من! منّت عظيمى بر من مىیگذارى. گفت: بيا، دو چشمت را بر هم گذار و هفت مرتبه بر جدّت محمد و آل او صلوات فرست! آن‏چه مرا امر فرمود، كردم. سپس فرمود: دو چشمت را باز و نظر كن، از آيات الهيّه چه میبينى؟ شهر هایی ديدم كه خانه آن از هم دور بود از چشمه‏ ها و طرف راست و چپ آن از درخت‏ها و گل‏ها سبز و خرّم بود؛ كانّها جنّات تجرى من تحتها الأنهار. گفت: به آخر آن درخت‏ها نظر كن! گفتم: بلى. گفت: برو آن‏جا، مسجد و امامى میبينى، او نماز فجر را به جا میآورد و عقبش جماعت و صفوفى هست كه نهايت ندارد؛ با آن امام نماز كن، او از طبقه هفتم اولاد حضرت صاحب الزمان و اسمش عبد الرحمن است، بعد از نماز مرا آن‏جا میبينى. رفتم، ديدم زمين زير پاى من طىّ میشود تا به آن مسجد رسيدم؛ همان‏طورى كه گفته بود و آن امام در محراب ايستاده بود؛ مثل بدر لامع و نور صورتش تا عنان آسمان، متصاعد بود. او مرا ديد و من او را ديدم. فرمود: مرحبا بك! به درستى كه خدا بر تو منّت گذارد. سپس مسايلى از احكام از او سؤال كردم كه مشكل بود. آن‏ها را جواب داد، مرا اكرام و انعام كرد و به بعض ما فى الضّمير من، مرا اخبار نمود. آن‏گاه نماز فجر را به جا آورد، به او اقتدا كردم و به تعقيباتى كه داشتم مشغول شدم، تا آن‏كه نزديك طلوع آفتاب شد. در خاطرم گذشت همچو وقتى با مردم نماز میخواندم و آن‏ها بر عادت هرروز خود، منتظر من هستند، امروز گذشت و به آن‏ها نمیرسم. آن‏گاه شنيدم آن سيد امام كه در محراب نشسته میگويد: مترس و محزون مباش! به زودى تو را به جاى خود مى‏رسانيم و با آن‏ها نماز میكنى. پس ديدم آن سيد اولى نزد من است، دست مرا گرفت و گفت: به بركت امام زمان خود (عج) برويم؛ ناگاه خود را در مسجد خود ديدم، با جماعت نماز خواندم و ديگر آن سيد را نديدم. 📚 منبع : العبقري الحسان، ج‏2، ص: 580