*این داستان را بخوان و لذت ببر* *نصراله سیچونی یکی از خیرین و مومنین و مغازه‌داران کاروان‌سرای کلگه مسجدسلیمان ۴۰ شبانه روز چله گرفته بود تا خدا را زیارت کند* *تمام روزها روزه بود.* *درحال اعتکاف.* *از خلق‌الله بریده بود.* *صبح به صیام و شب به قیام.* *زاری و تضرع به درگاه او.* *شب ۳۶ ام ندایی در خود شنید که می گفت: ساعت ۶ بعد از ظهر، بازار شوشتری‌ها (مسگران)، دکان رضا زاده مسگر برو خدا را زیارت خواهی کرد* *نصراله سیچونی از ساعت ۵ در بازار شوشتری‌ها (مسگران) حاضر شد و در کوچه‌های بازار شوشتری‌ها از پی دکان می‌گشت...* *می‌گوید:* *پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و به مسگران نشان می داد،* *قصد فروش آنرا داشت...* *به هر مسگری نشان می‌داد، وزن می‌کرد و می‌گفت: ۴ ریال و ۲۰ شاهی.* *پیرزن می‌گفت: نمی‌شه ۶ ریال بخرید؟* *مسگران می‌گفتند: خیر مادر، برای ما بیش از این مبلغ نمی‌صرفد. پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می‌چرخید و همه به همین قیمت حاضر به خرید آن بودند.* *بالاخره به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود.* *مسگر به کار خود مشغول بود که پیرزن گفت:* *این دیگ را برای فروش آوردم به ۶ ریال می فروشم، می‌خرید؟* *مسگر پرسید چرا به ۶ ریال؟؟؟* *پیرزن سفره دل خود را باز کرد و گفت:* *پسری مریض دارم، دکتر نسخه‌ای برای او نوشته است که پول آن ۶ ریال می‌شود!* *مسگر دیگ را گرفت و گفت:* *این دیگ سالم و بسیار قیمتی است. حیف است بفروشی.* *امّا اگر مُصر هستی، من آنرا به ۲۵ ریال می‌خرم!!!* *پیر زن گفت: مرا مسخره می کنی؟!!!* *مسگر گفت ابدا"* *دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت!!!* *پیرزن که شدیدا متعجب شده بود؛ دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد.* *نصراله سیچونی گفت*: *من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات فراموشم شده بود، در دکان مسگر خزیدم و گفتم:* *عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی؟!!!* *اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی نمی‌خریدند!* *آنگاه تو به ۲۵ ریال می‌خری؟!!!* *مسگر پیر گفت: من دیگ نخریدم!!!* *من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد، پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند، پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد، من دیگ نخریدم...* *از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که* *ندایی با صدای بلند گفت:* *با چله‌گرفتن و عبادت‌کردن کسی به زیارت ما نخواهد آمد!!!* *خدارا در خود بیابید، دست افتاده‌ای را بگیر و بلند کن، ما خود به زیارت تو خواهیم آمد*........