این عکس مامان مهری، ننهصنم (مادربزرگم)، خواهرم و برادرم هست در یافتآباد تهران.
این عکس را مامانم فرستاد جبهه برای پدرم(پناهبرخدا) که رفته بود برای آزادی خرمشهر؛ خرداد ۱۳۶۱.
پدرم کارگر ساده شرکت جنرال بود. داوطلب رفت برای آزادی خرمشهر. اما موجی برگشت تا بخشی از خاطرات کودکیام در آسایشگاه در ملاقات با پدرم بگذرد.
نوجوان که شدم پدرم را از کارخانه اخراج کردند! با ۵فرزند و اعصابی موجی از جنگ! پدرم مدرک جانبازی نداشت. سالها در شهرداری بلیط اتوبوس فروخت و پارکبانی کرد. گاه شیشههای خانه را میشکاند و گاه مامانم را زیر کتک میگرفت.
دبیرستانی که شدم به اصرار مادرم رفت بنیاد جانبازان. پیرمرد دیگر توان کار نداشت. در خرج زندگی مانده بود وگرنه بازهم دنبال جانبازیاش نمیرفت.
بعد از ۱۹سال حقوقبگیر بنیاد شد.
حالا نیویورکتایمز با ۱۵۰سال سابقه خبری، تیتر زده پدرم از مقاماتعالیرتبه سپاه است!
یعنی ابتذال خبری!
گرچه مقام پدرم از همه عالیرتبهتر است، از همه عالیرتبههای رانتخوار. و ما هم آقازادهتریم از همه آقازادههای حرامخوار!
دخل و خرج زندگی من از حقتالیف کتاب و مستند میگذرد. پیراپزشکی خواندم، ولی این راه، انتخاب خودم بود. خیلی هم راضیام. سخت است، عوضش دهانم باز است! خیلی هم باز! هرچه بخواهم مینویسم؛ بیمراعات و بیملاحظه.
دیروز ناشر زنگ زده بود به بچهها؛ گله از عقبافتادن کتابم. چندی پیش هم سرمایهگذار فیلم مستندم همین اعتراض را داشت.
چندماه است هی میخواهیم اولین شماره نشریه تاریخی را ببریم روی پیشخوان دکه، نمیتوانم! از بس کارهایِ غیر نمیگذارد؛ یک روز روایتگری سیل، یکروز زلزله، حالا هم جنبش اعتراضی.
همهشان حق دارند. پول حقالتالیف را خوردم و یک آبم روش و کار هم نکردم!
این روزها همش با خود فکر میکنم گیرم که دهه۶۰ را تا خرتناقش تاریخنگاری کردم! گیرم که روز بهروزش را نوشتم!
الان چه؟!
الان در دل حوادث بنشینم به تاریخنگاری ۴۰سال پیش؟!
۴۰سال بعد بنشینم به تاریخنگاری حال؟!
احمقانه نیست؟!
فرصت ثبت وقایع را از دست بدهم، و چهل سال بعد کندوکاو کنم تاریخ امروز را؟!
سرعت اخبار و تحولات بینظیر است!
هر روز اعتراض، آتش، مرگ و گلوله...
تهران
اردبیل
زاهدان
سنندج و...
کدام گلوله راست است؟ کدام دروغ؟
کدام مرگ پر است؟ کدام پوچ؟
امروز در دل «تاریخِ» آینده ایستادهام. اگر بجنبم شاید رنگ «حقیقت» تاریخ را با چشمانمانم بنگرم. اینطور در آینده، حسرت گذشته را نخواهم خورد که کاش بودم و خود میدیدم.
شاید بروم زاهدان...
دو بهشکم..
ذهنم بدجوری آشفته است...
#جواد_موگویی
@javadmogoei