تهران ۱۴۰۱/۷/۱۰
مرد میانسال آمد. گفت آرام باش. اول بگذار دستت رو ببندیم تا حرفهایت را گوش کنم. بعد چشمبند زد. گفت حالا تعریف کن. از اول تعریف کردم.
گفت «خب نباید دخالت میکردی.»
یکهو در ون باز شد. جوان دوباره گفت «این پروعه! ببریدش اوین.»
گفتم ببر!
پرید بالا که بزند، میانسال جلویش را گرفت. گوشیها را گرفتند. گفت رمزش چیه؟ بازش کردم. دید عکس شهید مجید سلمانیان روی صفحه است. دیگر گوشیام را وارسی نکرد.
نفر پشتی رمز گوشی را نمیداد. میگفت یادم رفته! دو سه تا سیلی که خورد یادش آمد!
بسیجی با خوشحالی گفت عجب! عجب!
پیامکها را تک تک خواند:
-لالهزار چه خبر؟
-شلوغه؟
-بیام؟
-نه، بمان همانجا.
-من آماده نبردم.
نفر پشتی به تپهپته افتاده بود. من را پیاده کردند. بردند ون جلویی. فقط من را.
ماشین آنها رفت قرارگاه. از بیسیمها فهمیدم. ون ما حرکت کرد. از زیر چشمبند دید میزدم. رفت خیابان قدس، ۱۶آذر، دوباره قدس، ۱۶آذر... الکی میچرخید. سرم درد میکند. چندبار با لگد خورده بود به دیوار.
میدان انقلاب ایستاد. یک نفر آمد بالا. ماسک داشت. ولی ریش پرفسوری بود. گفت چیشده؟
دوباره تعریف کردم.
گفت کی فحش ناموس داد؟
گفتم بسیجی بودند.
گفت مطمئنی؟ تاکید کردم.
گفتم شما سپاهید یا ناجا؟!
جواب نداد. رفت آب آورد. نخوردم. حالت تهوع دارم. نیم ساعتی با چشمبند نشستم. راننده گفت شام خوردی؟
یاد «ناهار خوردن» گفتنِ رییسی افتادم!
ریشپرفسوری دوباره آمد: «ببین مگولی جان! اینجا همه جور آدم هست. من معذرت میخوام. هرچی فحش دادند نثار خواهرمادر من. بیا این گوشیت....»
گفتم بگو شما ناجایید یا سپاه؟
گفت استغفرالله!
گوشیام زنگ خورد. محمدعلی بود.
- کجایی؟
- تو ون سپاه یا ناجا. میدان انقلاب. دم بانک سپه.
-یاحسین...
سرم گیج میرود...
علی رکاب هی میزند توی صورتم:
جواد.. جواد..
اورژانس بالای سرم بود. محمدعلی گفت بهوش آمد... بهوش آمد...
ریش پرفسوری مدام میگفت «خدایا! چیزیش نشده باشه؟»
اورژانس گفت نه! فشارش افتاده.
دست زیر بغل، نشاندنم.
رکاب بغض کرده بود. گفت «تقصیر من شد. تحریکت کردم آمدی درگیر شدی...»
راننده ون مدام میگفت «خدا لعننتون کنه که این بساط رو راه انداختید.»
مخاطبش معلوم نبود. میانسال دوباره آمد: «آقا ناموس شما، ناموس ماست. آنجا دوربین دارد. الان برو خانه. فردا برو شکایت کن.»
مدام قصد دلجویی دارد. حوصلهاش را ندارم. فقط میخواهم بروم چهارراه قدس سراغ آن چند بسیجی!
رویم را بوسید. بیمحلی کردم. بعد از دو ساعت آزادم کردند. تازه دست و پایم را وارسی کردم. ۱۳گلوله پلاستیکی؛ همه زخم شده با خونریزی خیلی کم. اگر میخورد تو چشمانم چه؟!
با رکاب و محمدعلی رفتیم به سمت چهارراه قدس. رکاب گفت «جون مادرت بیخیال شو.»
گفتم «نترس! درگیر نمیشوم. فردا میخواهم بروم شکایت. باید بفهمم از کدام حوزه بسیج آمده بودند.»
رسیدیم سرچهارراه. فقط ناجا بود. خبری از بسیجیها نبود.
از فردا هر روز میروم آنجا تا پیدایشان کنم. حتما میآیند.
#جواد_موگویی
@javadmogoei