بهشت گردی پنجشنبهها...
سی، سی و پنج سال پیش انقدر توی خانوادهها ماشین نبود. میگشتی شاید یه وانتی پیدا میشد که فامیل بریزن پشتش و برن امامزاده داوود. یا یه پیکان که جوری طبیعی حتی سمت چپ رانندهش رو هم آدم مینشوندن و اون در رونصفه باز نگه میداشت که گویا اصلا توی کاتالوگ کمپانی هم اونجا بعنوان یکی از ظرفیتهای سرنشنین تعریف شده.
اون روزها، پنجشنبهها از حوالی ظهر اتوبوسهای بنز ۳۰۲ صف میکشیدن دم مسجد سهراه که ته بیست متری بود. کمکم جمعیت که بیشترشون پدر و مادرهای شهدا بودند، میاومدن و سوار میشدن و هر اتوبوسی که تکمیل میشد راه میافتاد سمت بهشت زهرا.
خیلی از پدر و مادرهای شهدا هنوز خیلی سن و سالی نداشتن و محتاج عصا نبودن و میتونستن بی منت کشی از فرزند و نوه، خودشون رو زفت و رفت کنن و تنهایی برن سر مزار بچههاشون.
چند باری هم من با حاجبابا و ننه رفتم. اتوبوس توی پارکینگ قطعه ۵۳ بعد از چند بار بالا کشیدن ترمزدستی جاگیر میشد و پیاده میشدیم. پدر و مادرها پخش میشدن توی قطعات مزار شهدا و دونه دونه سر یه قبری آروم میگرفتن. جاروهایی رو که کنار جعبهآینهها جاساز کرده بودن تا باد نبره برمیداشتن و اول خاک مزار رو میگرفتن. بعد میرفتند آب میآوردند و سنگ رو میشستن و سرآخر میفتادن به جون لکهای روی شیشه جعبهآینهها جوری که انگار دارن رد شطح کاسه خورشی رو از روی شلوار بچهشون میسابند یا سایه باقیمونده از چکه آبآلبالویی رو از پیرهنش پاک میکنند؛ با همون دقت و ظرافت و سماجت.
کلید جعبه آینه مزار عمو عیسی دست حاجبابا بود. توی یکی از فیلمهای ویاچاسی که مراسم سالگرد سالها قبل عمو روش ضبطه، حاجبابا همون دستمالی که اشکهای روضهش رو داره پاک میکنه رو میکشه به شیشه جعبه آینه تا تمیزش کنه.
آن اتوبوسها کمکم جمع شد.
پدر و مادرهای شهدا کمکم پیر و زمینگیر و بعد فوت میشدند مثل حاجبابا و ننه.
ماشینهای توی خانوادهها هم زیاد میشد. حالا میشد اونها رو پنجشنبهها یکی از بچهها یا نوهها سوار کنه و بیاره مزار شهدا.
اما قطعات مزار شهدا هنوز سرپاست.
یک متر بالاتر از بهشت، مردم کیپ تا کیپ نشستهاند و بچهها بازی میکنند و جمعیت در رفت و آمدند. هنوز ایستگاههای صلواتی شربت شهادت تعارف میکنن. هنوز مارش پیروزی از لابلای درختها و سربندهای معلق در هوا شنیده میشه.
اما من اینها رو اصلا برای چیز دیگهای نوشتم.
امشب نشسته بودم کنار مزار شهدای گمنام. به سنگ قبرها نگاه کردم. گفتم به تعداد هر کدام از این مزارها، یه مادر شهید یه گوشه از این کشور آرزو به دل شستن سنگ مزار پسرش مونده. به تعداد هر کدام از این مزارها جای یه کلید جعبه آینه توی جیب یه پدر شهید خالی مونده.
آه ای شهید...
آهی ای پدر و مادر شهید...
ماهبندان | محمدرضا شهبازی
@mahbandan
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📣 کانال
#جواهرانه،
زیر نظر دانشگاه تخصصی عفاف، پاسخگوی دغدغه های به روز جوانان. 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1130102787C66c4502167