مجلس
حالی بود که با هیچی نمیشه مقایسش کرد
اون شب یکی از بچه ها حتی بعد از روضه هم گریه میکرد
هیشکی دیگه بعد اون همه گریه جون نداشت اصلا اینطور بگم دیگه اشک نداشت
ولی اون همچنان گریه میکرد
اومدم برم طرفش شروع کرد قاطی هق زدن هاش گفت
من میفهمم کربلا نرفته چه حسی داره
من مردم تا رفتم کربلا
ولی انقدر زود گذشت نفهمیدم چی شد
وقتی اروم تر شد برام گفت وقتی کربلا بود یه خادمی بهش سه تا مهر تربت کربلا داده
گفت که یکیش رو برام میاره ولی مدیونم اگه رفتم کربلا یاد اون نباشم
بعد اعتکاف وقتی بستش به دستم رسید یه تسبیح عقیق صد دونه ی سنگین هم کنار مهره برام گذاشته بود و نوشته بود این تبرکی کربلاس هروقت دست گرفتیش منم یاد کن:)
من کربلا نرفتم ولی هم من
هم همه ی اون بچه ها میفهمیم
هر ادمی به سبک خودش یه کربلا باید بگذرونه