🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊
🕊🌺
'بسمربمہدےزهرا ۜ ..♥️🌱'
#رویای_من
#فصل_دوم
#پارت_79
حرم خلوت بود و بعد از نماز راحت زیارت کردیم...قدم زدن زیر بارون قشنگ پاییز اونم تو صحن و سرای حرم شاه خراسان حال و هوای خاصی داره...نم نم بارونی که میبارید، زمین رو خیس کرده بود...
مدتی بود میخواستم سوالی رو از امیرعلی بپرسم اما فرصت نمیشد...با خودم گفتم شاید امیررضا خبر داشته باشه...همونطور که قدم میزدیم رو کردم بهش و گفتم: داداش میگم از ارمیا خبر داری؟
نگاه کوتاهی بهم انداخت و گفت: آخرین باری که از امیرعلی پرسیدم گفتش کارش تموم شده..باید رَد هایی که از خودش به جا گذاشته رو پاک کنه و برگرده..اونم کار سادهای نیست..مدت زیادی زمان میبره..ان شاءلله به زودی برمیگرده..
_زمان دقیقش رو نمیدونی؟
_نه متاسفانه..بستگی به خودش داره که چقدر فِرز باشه..داداش میگفت رفتی مشهد خیلی براش دعا کن..واسه اینکه یه وقت گِرهای تو کارش نیافته یا خدایی نکرده مشکلی پیش نیاد..مطمئنن تو این یک سالی که گذشته سختی های زیادی تحمل کرده..اونطور که داداش میگفت کارش خیلی خیلی سخت بوده!!
_میگما امیررضا تو چرا نرفتی تو نظام؟
با تعجب نگاهی کرد و گفت: خب دیگه وقتی بابا و امیر و محمد رفتن من دیگه برای چی برم!
_خب چه ربطی به اونا داره؟
_من مثل اونا عاشق و شیفتهی نظام نبودم...همین بسیج نیازهامو تامین میکرد...بعدش هم به استرسی که واسه خود آدمو خانواده اش داره نمیارزه...کم این مدت به خاطر امیرعلی تو فشار بودیم!؟ مگه مامان و بابا چقدر تحمل دارن؟!
حقیقت هم میگفت...این مدت همه تو فشار بودیم...هر ماموریتی که امیرعلی میرفت تا روزی که برگرده، دلشوره داشتیم...
سرم رو به سمت امیررضا چرخوندم...انقدر غرق این حال و هوا و گفتگو شده بودیم که نفهمیدیم خیس بارون شدیم...امیررضا به حدی موهاش خیس شده بود که پُفِ موهاش خوابیده بود...دستم رو به سمت موهاش بردم و تکونشون دادم...امیررضا که از حرکت غیر منتظره من، شوکه شده بود لحظه ای ایستاد و بعد هم شروع کرد به خندیدن... نگاه انتقام گیرندهای بهم انداخت و گفت: دارم برات صبر کن!
صحن جامع خلوت بود...پا تند کردم که بهم نرسه...من بدو، امیررضا بدو...تا نزدیکای باب الجواد دویدیم...خسته که شدم یه گوشه ایستادم...امیررضا هم نفس کم آورده بود...سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت: مریض نشیم خوبه!
هر دو پرچم صلح بالا بردیم و تسلیم شدیم...به سمت هتل رفتیم تا ناهار بخوریم و بعد از ناهار هم سری به بازار زدیم تا کمی سوغاتی بخریم...فقط امروز و فردا مهمون امام رضا(ع) بودیم.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『
@jihadmughniyeh_ir 』