🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🌺🕊🌺🕊 🕊🌺 'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱' بعد از خوردن شام، من و المیرا و نازنین دور میز ناهارخوری نشسته بودیم و در مورد درس و دانشگاه باهم دیگه صحبت میکردیم...امیرعلی هم همش از استرس تند تند آب می‌خورد.. زن‌عمو هر از چندگاهی نگاه زیر زیرکی به امیرعلی میکرد و میخواست بره سراغش اما مامان فاطمه هعی باهاش صحبت میکرد و سعی میکرد حواسش رو پرت کنه.. امیرعلی که فضای سنگین جمع اذیتش میکرد؛ از جا بلند شد و کتش رو پوشید که به حیاط بره...به جلوی در که رسید زن‌عمو صداش کرد: _امیرعلی جان.. امیر نفسش رو تو سینه حبس کرد، دستش رو از دستگیره در برداشت و آروم به سمت زن‌عمو برگشت...با ترس و لرز بهشون نگاه میکردم... _جانم زن‌عمو _خوبی پسرم!! چیزی شده انقدر استرس داری؟ چرا هعی میخوای از یه چیزی فرار کنی؟ امیرعلی همون‌طور که به زمین خیره شده بود گفت: خوبم چیزی نیست.. ضربان قلبم بالا رفته بود...نمیدونستم امیر چطور میخواست خبر بده...زیر لب صلوات میفرستادم تا آروم بشم.. اما زن‌عمو چیزی که نباید میپرسید و پرسید... _از ارمیای من خبر داری!! پیغامی نفرستاده؟؟ امیر سرش رو بلند کرد...چشم‌هاش پر اشک بود...منتظر یه تلنگر بود تا همش سرازیر بشه.. _نه چیزی نفرستاده.. _خیلی دلم براش تنگ شده...نمیشه کاری کنی ببینمش.. فقط زُل زده بود...جوابی به سوال های مادری که یک ساله دلتنگ بچه‌اش بود نمی‌داد...یعنی جوابی نداشت که بده.. _کی میاد ایران...مُردَم از دلتنگی...دلم میخواد یه بار دیگه پسرمو ببینم...جای خالیش تو خونه دیوونم کرده...تا کی هرروز با عکسش حرف بزنم...تا چند وقت فیلم‌هاشو ببینم و از نبودش غصه بخورم...پسرکم کی برمی‌گرده که مثل بچگی‌هاش بغلش کنم و نوازشش کنم!! همه نگاه ها به سمتشون چرخیده بود...همه سکوت کرده بودن و از همهمه خبری نبود...فقط صدای زن‌عمو شنیده میشد.. امیرعلی دیگه بریده بود...با هر جمله زن‌عمو اشک هاش بیشتر میشد.. زن‌عمو که هیچ جوابی از امیر نمیشنید و فقط گریه هاش رو میدید، گوشه کت امیرعلی رو محکم گرفت و تکون داد: _دِ حرف بزن...چرا هیچی نمیگی!!‌ چرا سکوت میکنی و به‌جاش اشک می‌ریزی!! نگو ارمیا چیزیش شده که مادرش دِق می‌کنه.. صداش بالا می‌رفت و کم‌کم به داد تبدیل میشد و در کنارش صورتش از اشک خیس شده بود...همه مات و مبهوت نگاه میکردن...المیرا با بغض مامانش رو نگاه میکرد و عمو سعید بهت زده امیر رو.. _امیر توروبه‌خدا قسم حرف بزن...یه چیزی بگو...اگه زخمی شده بگو تحمل شنیدنش رو دارم.. امیر کنار در سُر خورد روی زمین...دستش رو جلوی صورتش گرفت و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن.. المیرا جیغ زد و صورتش رو چنگ زد...عمو سعید تعادلش رو از دست داد و روی مبل فرود اومد.. _امیر بگو چه بلایی سر ارمیا اومده...بگو..حرف بزن..تو چشمای من نگاه کن بگو پسر من زنده است...بگو بچم هنوز نفس میکشه...بگو یه روز برمیگرده.. محکم با مشت تو قفسه سینه‌اش میکوبد و داد میزد: امیر تو همین دوماه پیش گفتی حالش خوبه...گفتی کارش تموم شده و زود میاد...امیر من این بچه رو با خون دل بزرگ کردم...چیشد پس...تو قول دادی...چرا به قولت عمل نکردی!! نفس کم آورده بود...دستش رو به دیوار گرفت و آروم نشست...خاله حال زن‌عمو رو درک میکرد...به سمتش رفت و یه لیوان آب دستش داد و سعی کرد آرومش کنه.. از این حجم زیاد غم و گریه به اتاق کمیل پناه بردم تا با دو رکعت نماز شاید حالم بهتر بشه.... 🌼°`🍃- 『 @jihadmughniyeh_ir