دو سه روزي با هم بوديم. از آن نوجوان 18 ساله چيز‌‎هاي زيادي ياد گرفتم. استوار بود و خودساخته، مردي بود براي خودش. سال 88 دوباره ديدمش. پشت لبهايش سبز شده بود، قدي كشيده بود براي خودش. اين ‎بار او ميزبان ما بود. خيلي معروف نبود. خيال مي‎كرديم همه اهل محل و خيابان او را بشناسند و... ولي نمي‎دانم چه حسي بود كه يواش مي‎رفت و يواش مي‎آمد. خانه‌‎هاي ساده با ديواري با چند عكس از امام، آقا، سيدحسن و پايش عكس كوچكي از پدر. البته روي تاقچه خانه عكس عمو‌‎ها هم بود و چند عكس ديگر كه نمي‎شناختم. دو بار ميهمان خانه‎شان بودم. تعريف كرد از كار، از درس، از زندگي. كسي نمي‎دانست، فكر مي‎كردم يك مرد 40 ساله دارد حرف مي‎زند. "𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @jihadmughniyeh_ir