اولین سال بعد از شهادت شهید زمستان سرد شده بود و خلاصه اولین برف زمستان بر زمین نشست . یک شب پدر شوهرم آمد، خیلی نا آرام گفت : عروس گلم، ناصر به تو قول داده که چیزی بخره و نخریده ؟ گفتم: نه، هیچی خیلی اصرار کرد. آخرش دید که من کوتاه نمی آیم، گفت :بهت قول داده زمستون که می آد اولین برف که رو زمین می شینه چی برات بخره؟ چشم هایم پر از اشک شد ، گریه ام گرفت، گفت :دیدی یک چیزی هست ، بگو ببینم چی بهت قول داده؟ گفتم : شوخی می کرد و می گفت بذار زمستون بشه برات یک پالتو و یک نیم چکمه می خرم. این دفعه آقا جون گریه اش گرفت، نشسته بود جلوی من بلند بلند گریه می کرد؛ گفت: دیشب ناصر اومد توی خوابم بهم پول داد گفت به منيژه قول دادم زمستون که بشه براش یک چکمه ، و یک پالتو بخرم. حالا که نیستم شما زحمتش رو بکش. [خاطره‌ای از قولِ همسرِ شهید ناصر کاظمی]