☑️#زندگینامه🔖!"
#قسمت_سی_هفتم
جشن تولد يكی از دوستانمان بود
با جهاد تصميم گرفتيم با هم بریم
و براش كادو بخريم ..🎁
من به جهاد يكی از بهترين پاساژ ها
رو برای خريد معرفی كردم که به آنجا
بريم اما جهاد مخالفت كرد و از من
خواست كه به يكی از مغازه ها برای
خريد كردن بريم ..
وقتی رسيديم ديدم كمی چهرش
درهم رفت و سرش پايين بود...
ازش سوال كردم اتفاقی افتاده؟
گفت دلم ميگيره وقتی جوونا رو
اينجوری ميبينم ديدم نگاهش به آن
سمت خيابان رفت ..
چند دخترو پسر مشغول شوخی باهم
و حركات سبكانه ای بودند ...💔!
دستش رو روی شانه ام گذاشت
وگفت برويم...
به داخل مغازه رفت وسريع چيزی
برای هديه انتخاب كرد و برگشتيم.
در داخل ماشين سرش پايين و زياد
حرف نميزد مگر اينكه من باهاش صحبت
ميكردم و اون پاسخ میداد ..
شب هنگامی كه ميخواستيم به مهمانی
بريم ناگهان او را جلوی در خانه خود
ديدم و پرسيدم: اينجا چيكار ميكنی؟
من فكر ميكردم رفتی!؟
گفت من نميام ولی از طرف من هديه
رو بهش بده و تبريک بگو ازش علت
اينكار رو سوال كردم..
گفت شنيدم جايی كه تولد رو گرفتن
مكان مناسبی برای شركت ما نيست
ما ابروی حزب الله و جوانان اين راهيم
اونوقت خودمون اسمش را خراب كنيم؟!
@jihadmughniyeh_ir