🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
#قسمت های شصت و شصت و یک داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵 من عمل توئم از بین ظلمت، شخصی که تمام
های شصت دوم/سوم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵 مادر   برای اولین بار، بعد از 17سال، یاد مادرم افتادم … اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود … پیداش کردم … 60 سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد … کنار خیابون گدایی می کرد … با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد … مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود … یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود … یک غذای گرم برای من درست نکرده بود … حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت … اونقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود … . تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم … لباسم رو گرفت و گفت … پسر جوون، یه کمکی بهم بکن … نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم … اینها رو می گفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم … . به زحمت می تونستم نگاهش کنم … بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود … به خودم گفتم: تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش … . اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید … لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه 10 دلاری بهش دادم … از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر می کرد … . گریه ام گرفته بود … هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که یاد آیه قرآن افتادم … و به پدر و مادر خود نیکی کنید … همون جا نشستم کنار خیابون … سرم رو گرفته بودم توی دست هام و با صدای بلند گریه می کردم … . اومد طرفم … روی سرم دست می کشید و می گفت: پسر قشنگ چرا گریه می کنی؟ گریه نکن. گریه نکن … سرم رو آوردم بالا … زل زدم توی چشم هاش … چقدر گذشت؛ نمی دونم … بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم: می خوای ببرمت یه جای خوب؟   🔵 پسر قشنگ   دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم … تمام روز رو دنبال یه خانه سالمندان گشتم … یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش بربیام … بالاخره پذیرشش رو گرفتم و بستریش کردم … با خوشحالی، 10 دلاریش رو دستش گرفته بود و به همه نشون می داد … اینو پسر قشنگ بهم داده … پسر قشنگ بهم داده … دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و اونجا بایستم … زدم بیرون … سوار ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون هام روی هم صدا می داد … . - تمام عمرت یه بار هم بهم نگفتی پسرم … یه بار با محبت صدام نکردی … حالا که … بهم میگی پسر قشنگ … نماز مغرب رسیدم مسجد … اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید … با خوشحالی دوید سمتم … خیلی کلافه بودم … یهو حواسم جمع شد … خدایا! پولی رو که به خانه سالمندان دادم پولی بود که می خواستم باهاش حسنا رو ماه عسل ببرم … نفسم بند اومد … . حسنا با خوشحالی از روزش برام تعریف می کرد … دانشگاه و اتفاقاتی که براش افتاده بود … منم ناخودآگاه، روز اون رو با روز خودم مقایسه می کردم … و مونده بودم چی بهش بگم … چطور بگم چه بلایی سر پول هام اومده؟ … . چاره ای نبود … توکل کردم و گفتم … .   ✍🏻 ادامه دارد ... 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie