🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
در طرف دیگر، یاسر هم حالش بهتر از حسن نبود. پاکی و مهربانی که در رفاقت آنها زبان زد بود، حالا در دو
یاسر آن روز انگار تمام گذشته را پیش چشمانش دید. اینکه همه‌اش کنار حسن بوده؛ رفیقی که گرچه برادری نداشت اما او را با همه وجود به برادری انتخاب کرده بود. دیگر طاقت یاسر تمام شد و به اصفهان رفت. همانجا بود که با هم تصمیم گرفتند کار موثری برای تمام شدن این دوری انجام بدهند. بالاخره اصرارهایشان نتیجه داد؛ کسی نمی‌دانست چطور اما مسئولین دانشگاه را راضی کردند که کنارهم درس بخوانند. اصلا وقتی حسن و یاسر باهم بودند کاری نبود که نتوانند انجام بدهند. وسایلشان را جمع کردند و راهی تهران شدند. شاید توسل به امام حسین (ع) راز رسیدنشان به دانشگاه امام حسین بود. حالا دوباره دو رفیق شانه به شانه هم بودند. قلب یاسر در سینه ستبرش جانی دوباره گرفته بود و لبخند دلنشین حسن بازهم به چهره ملیحش بازگشته بود. پیش هم که بودند اشتیاقشان به یادگیری بیشتر می‌شد. سخت تمرین می‌کردند و در رشته هوافضا به خوبی رو به پیشرفت بودند. 🎈