💚یـا ربَّ العالَمیـن.'🌱 💎«یعقوب» بود، در طلب پیراهن یار🕊 آفتاب داغ خرداد ماه حرارتش را به جان بچه‌ها انداخته بود. ظهرِ تب‌دارِ خفقان آوری بود و گَردِ ترس و نا امیدی بر چهره شهر «بصره» هم نشسته بود. بچه‌های محله منتظر آمدن «یعقوب» بودند. همه می‌دانستند این ساعت از روز، در حال رسیدگی به مادرش است؛ پیر زن آشفته حالی بود که حتی توان راه رفتن هم نداشت. قدرت بیماری بر جسمش چیره شده بود و «یعقوب» برای رفتن به بیمارستان، جسم رو به احتظارش را به دوش می‌کشید. مدت‌ها بود همین کار را می‌کرد و با محبت و صبوری پذیرای مراقبت از مادر بود. اما آن روز، پانزدهم شعبان، غیاب «یعقوب» طولانی شده بود. «حسن» که بی‌خیال‌تر از همه بود، روی جدول کِشی کنار کوچه نشسته بود. آرنجش را روی زانوهایش گذاشته بود و به گوشی‌اش ور می‌رفت ....🎈