🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
💚یـا ربَّ العالَمیـن.'🌱 💎«یعقوب» بود، در طلب پیراهن یار🕊 آفتاب داغ خرداد ماه حرارتش را به جان بچه
یـا ذَاالْجلالِ وَ الْاِکرام.'🌱 💎«یعقوب» بود، در طلب پیراهن یار چند ثانیه رد نگاهش روی بندِ کفش‌های زهوار دررفته‌اش می ماند و بعد دوباره انگشت شصتش روی صفحه گوشی بالا و پایین می‌شد. «مصطفی» و «حمزه» ایستاده بودند و مشغول صحبت بودند. موضوع صحبتشان هم مشخص بود؛ چیزی که این روزها زیاد بین مردم شهر دهان به دهان می‌شد. گاهی ترس و تشویش رنگ از چهره‌شان می‌زدود و گاهی خشم و کینه به رعب و وحشت‌شان اضافه می‌شد. «جعفر» که چند قدم آن طرف‌تر زیر تنها سایه درخت، به دیوار سنگی تکیه داده بود و عمیقا به صحبت‌های آن دو گوش می‌داد، به نظرش آمد که «یعقوب» واقعا دیر کرده. پک محکمی به سیگارش زد. چشمش به روبرویش افتاد. قامت بلند «یعقوب» از پیچ کوچه گذشت. پک دیگری زد و سیگار را زیر پایش له کرد و گفت: «یعقوب هم آمد.» .... 🎈