🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
یـا ذَاالْجلالِ وَ الْاِکرام.'🌱 💎«یعقوب» بود، در طلب پیراهن یار چند ثانیه رد نگاهش روی بندِ کفش‌
یـا قاضِیَ الْحاجات.'🌱 💎«یعقوب» بود، در طلب پیراهن یار همه نگاه‌ها به سمت «یعقوب» کشیده شد. صورت گلگونش خیس از عرق بود. دسته‌ای از موهای مجعدش به پیشانی‌اش چسبیده بود. پیراهن سفیدی به تن داشت که آستین‌هایش را تا آرنج بالا زده بود. تبسمی کرد. دستش را بالا برد و در هوا تکان داد. کبودی زیر چشم‌هایش نشان از بی‌خوابی عمیقش می‌داد. به روزه داری عادت داشت. پس دلیل این حالش، علتی فراتر از تشنگی بود. چیزی که هم روح و هم جسمش را با هم به تاراج برده بود. نزدیک بچه‌ها که رسید، نگاه نافذش را به سمت «جعفر» انداخت. زبان خشکش را روی لب‌های ترک خورده‌اش کشید و با لبخندی که کنار لبش جا خوش کرده بود گفت: «حل شد». «حسن» که با آمدن «یعقوب» از جایش برخاسته بود، شلوارش را کمی تکاند و پیراهن جذبش را مرتب کرد. نگاهش مثل «مصطفی» و «حمزه» بین چشم‌های «یعقوب» و «جعفر» در رفت و آمد بود. با تردید پرسید: «چه حل شد یعقوب؟» .... 🎈