🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
یـا قاضِیَ الْحاجات.'🌱 ✍️روایـتـی‌مــادرانـه روز هشتمِ بعد از شهادت؛ به خود می‌لرزید. بازهم وضو
یـا اَرْحَمَ الرّحِمیـن'🌱 ✍️روایتـی‌مـادرانـه روز دوازدهم بعد از شهادت؛ دوازده روز از شهادت «علی» گذشت. رسیدن پیکر «علی» بهترین خبر برای قلب پر از غلیان مادر بود. محله‌ها و کوچه‌ها با گل‌های زرد و آفتاب‌گردان آذین بسته شدند؛ ماشین‌ها لباسی از گل‌های قرمز و سفید پوشیدند و زمین، لباسِ سفیدِ پر از برف بر تن کرده بود. چقدر عجیب بود بارش برف در این ایام سال. مضطرب و پریشان می‌ایستاد پشت پنجره و دستانش را به هم می‌فشرد. تمامی رازهایش را در قلب حفظ می‌کرد و در دل می‌گفت: «یا زهرا، زمان امتحان است. نمی‌خواهم ضعیف باشم. نمی‌خواهم صدایم بیرون بیاید. کمکم کن. نمی‌خواهم عشقم، «علی» را با شیون و فریاد استقبال کنم». اینجا در پشت پنجره و به دور از چشم‌ها، اشک‌هایش جاری بود. به چهره مونس و همدمش نگاهی انداخت: «چی شده ابو بلال؟» پدر «علی» جواب داد: «آخرین باری که «علی» رفت می‌دانستم که دیگر برنمی‌گردد». سپس با دستانش اشک‌های مادر شهید را پاک کرد. ....🎈