🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
یـا اَرْحَمَ الرّحِمیـن'🌱 ✍️روایتـی‌مـادرانـه روز دوازدهم بعد از شهادت؛ دوازده روز از شهادت «علی
یـا حـیُّ یـا قیّوم.'🌱 ✍️روایتـی‌مــادرانـه ماشین اورژانس نزدیک می‌شد. صدایش بیش از هر زمان دیگری نزدیک و واضح بود. معمولا صدای آمبولانس‌ها را می شنیدند اما نه اینقدر نزدیک! پیکر «علی» در آن بود. به استقبال رفت؛ قلبش آرام بود. چهره‌اش همچون گل سوسن می‌درخشید. سبدی از گل سرخ و برنج آماده کرده بود، آن را در دست گرفت و شروع کرد به پخش برگ گل و دانه‌های برنج. مردم همانگونه که گریه می‌کردند با احترام تابوت را حمل می‌کردند و تکبیرهای زینبی سر می‌دادند. مادر هم با اشک‌ها و لبخندهای توامان می‌گفت: « نزد خانم فاطمه زهراء (سلام الله علیها) رو سفید باشی. شهادتت قبول باشد. خداوند برایت سهل و آسانی قرار دهد. خدا به همراهت... خدا به همراهت». تابوت مدتی در خانه مستقر شد. هر کس با توجه به ارتباطش با شهید، به شیوه خود با شهید وداع کرد. همه وداع کردند جز مادرش. ساعت را پرسید: «زمان اقامه نماز چه وقت است؟» نگاه‌ها با حیرت به سوی او چرخید و او در حیرت و تعجب بیشتر دیگران گفت: «قبل از اقامه نماز در کنار تابوت ظاهر نخواهم شد؛ شهدا اولین هدفشان نماز بود. من 12 روز منتظر «علی» بودم، شما 10 دقیقه منتظر من بمانید تا نمازم را بخوانم». .... 🎈