❪یک بار فاطمه را گذاشـت رویِ اُپن آشـپزخانه و به او گفت: بپر بغـلِ بابا
و فاطمه به آغـوشِ او پرید..
بعد به مـن نگاه کرد و گفت: ببین فاطمـه چطور به من اعتمـاد داشت!
او پرید و میدانسـت که من او را میگیرم، اگر مآ اینـطور به خـدا اعتماد داشتیم همهیِ مشـکلاتمان حل بود..
توکلِ واقعی یعنـی همین که بدانیـم در هر شـرایطی خدا مواظـب مآ هسـت..!❫
-شهیدمصطفیصدرزاده؛
بهروایتِهمسر-