امیرعلی چند قدمی اومد جلوتر و کارنامه رو به سمتم گرفت و با لحن جدی گفت: _بیا..بگیر...تماشا کن..بببن دسته گلی که به آب دادی رو... وقتی کارنامه رو دیدم پوفی کشیدم و به هرسه تاشون که داشتن ریسه میرفتن یه نگاه برزخی کردم🤨... دلم میخواست کل حیاط مدرسه رو دنبالشون کنم اما مکان مناسبی نبود و تنبیهشون رو موکل کردم به یه تایم دیگه.. کارنامه رو با حرص گذاشتم‌ تو کیفم و رفتم سوار ماشین شدم... خداروشکر نمره خوبی آورده بودم، معدل کلم‌ شده بود ۱۹٫۹۶ صدم.... آخرین قلوپ آیس پک رو بالا کشیدم و رو به امیرعلی گفتم: _دستت درد نکنه عالی بود.. امیرعلی سرش و کج کرد و گفت: _نوش جونت.. امیررضا در حالی که با دستمال دستش رو پاک می‌کرد گفت: _شما دو تا اگر بدترین بلا رو هم سر هم بیارین تهش باهم خوب میشین و قربون صدقه هم میرین..جالبه ها!!! زیر لب حسودی گفتم و سرمو برگردوندم... امیرعلی که از این حرف امیررضا خنده اش گرفته بود گفت: _آخه ما که یه خواهر بیشتر نداریم😅 پشت چشمی برای امیررضا نازک کردم و مشغول بازی با لیوان خالی آیس پکم شدم.. تو راه برگشت به خونه سرم و به شیشه ماشین تکیه داده بودم و به هانیه فکر میکردم، به این که الان چه حالی داره...به این که حتی اگر نمره کارنامه اش خوب باشه بازم غمگینه.. خیلی دلم به حالش میسوخت...!! با زیاد شدن صدای ضبط نگاهی کوتاه به بقیه انداختم.. هر کی تو حال خودش بود...... * منم باید برم.... آره‌ برم سرم بره.... نذارم هیچ‌ حرومی طرف حرم بره.... یه روزی هم بیاد نفس آخرم بره.... * همون لحظه نگاهم به چشمای امیرعلی که از آینه ماشین پیدا بود افتاد.. بغضی تو گلوش بود که تنم رو لرزوند......... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir