یاد خواب دیشبم‌ افتادم، این بغض و اشک حلقه شده توی چشماش داشت دیوونم میکرد.. نکنه....نکنه‌ یه روز...نه نه اصلا..هیچ وقت این اتفاق نمی افته من میدونم.. هرکاری میکردم این فکر از سرم دور نمیشد..!! اگر یه روز امیرعلی بره....وای خدای من..نمیتونستم‌ حتی تصورش‌ کنم... درکش برام سخت بود.. با تصور اینکه یه روز باید نبودنش و تحمل میکردم اشک تو چشمام حلقه زد.. همون لحظه امیرعلی به آینه نگاه کرد و نگاهمون به هم گره خورد.. با دیدن چشم هاش پلکام و بستم و یک قطره اشک از گوشه چشمم سرازیر شد؛ سریع با سر انگشتم پاکش کردم.. امیرعلی که با دیدن چهره من متعجب شده بود، لبخندی روی لبش نشوند و گفت: _زینب جان خوبی؟! سرم و به نشانه تایید تکون دادم و گفتم: _بله خوبم.. امیررضا به سمت عقب برگشت و گفت: _مشکوک میزنی ها..!! محمد در حالی که سرش تو گوشیش بود لبخند محوی زد و گفت: _عاشق شده..😏 با این حرفش چشمای همه گرد شد...امیر علی با تعجب رو به محمد پرسید: _چی گفتی! دوباره بگو؟! دست‌ راستم و گرفتم به پیشونیم و سری از روی تاسف تکون دادم.. _گفتم که عاشق شده.. محکم به بازوش کوبیدم و گفتم: _چرا چرت و پرت میگی!! من کی عاشق شده ام که خودم خبر ندارم؟! _خودت اعتراف کردی.. _اصلا این و از کجات درآوری..خالی بند... امیررضا که اخم کرده بود رو به من گفت: _حالا کی هست؟؟ محمد به خودش اشاره ای کرد و گفت: _من..😌 امیررضا و امیرعلی نگاهی به هم دیگه کردن و پقی زدن زیر خنده..😂 نفسم و با حرص خالی کردم.. _دیوونه ای تووو.. چشمکی زد و گفت: _فعلا که تو دیوونه تری.. _محمد بس کن!! من اون روز از سر شوخی گفتم.. _خب حالا عاشقیت و انکار نکن همه باور کردن.. با حرص گفتم: _مممحححمممددد!!... بعد هم تا خود مسیر خونه با مشت افتادم به جونش و یه دل سیر کتکش زدم تا دیگه هوس نکنه چرت و پرت به من ببنده... پسره خل و چل.. امیررضا و امیرعلی هم که فقط میخندیدن....... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir