#رویای_من
#پارت_20
با عصبانیت و حرصی که تو صدام مشهود بود رو بهشون توپیدم:
_الان دقیقا دارین به چی میخندین شما دوتا؟!
امیررضا که سعی در کنترل خنده اش داشت گفت:
_به دیوونگی شما دوتا...
_من که دیوونه نیستم، ولی به سالم بودن محمد قطعا شک دارم..!
شونه اش رو تکون داد و گفت:
_دیگه خود دانید..
رسیدیم خونه، اونقدر عصبی بودم که سریع پیاده شدم.. محمد هم اومد جلو و گفت:
_عصبی کی بودی تو؟😂
چشم غره ای بهش رفتم و در رو باز کردم و رفتم تو..
بدون توجه به پشت سرم و حرف های اون سه تا به اتاقم رفتم؛ لباس هام و عوض کردم و با گوشی خودم مشغول گرفتن شماره مامان شدم؛ انگار قصد پاسخ دادن نداشت..
کلافه دستی تو موهام کشیدم و گوشی رو پرت کردم رو تخت..داشتم اتاق رو جمع و جور میکردم که پیام اومد برام..مامان بود:
_سلام عزیزم، شرمنده نتونستم جواب تماست رو بدم، سر جلسه هستم.. برات روی دراور کاغذی گذاشتم بخون ..
استیکر قلبی براش فرستادم و به سمت اتاقشان میروم. تا عکس بابا رو روی دیوار میبینم یادم میافتاد تا باهاش تماس بگیرم..
کاغذ روی دراور رو برمیدارم و میخونم..
«سلام زینب جان، من امروز جلسه دارم و تا ساعت ۵ نمیتونم بیام خونه..با پدرت تماس گرفتم پاسخ نداد..اگر خبر دار شدی حتما بهم پیام بده.»
دوباره با بابا تماس میگیرم: دستگاه مشترک مورد نظر
خاموش میباشد......
به امیرعلی یادآوری میکنم تا پیگیری کنه بلکه خبری بشه..........
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『
@jihadmughniyeh_ir 』