با عصبانیت و حرصی که تو صدام مشهود بود رو بهشون‌ توپیدم: _الان دقیقا دارین به چی میخندین‌ شما دوتا؟! امیررضا که سعی در کنترل خنده اش داشت گفت: _به دیوونگی شما دوتا... _من که دیوونه نیستم، ولی به سالم بودن محمد قطعا شک دارم..! شونه اش رو تکون داد و گفت: _دیگه خود دانید.. رسیدیم خونه، اونقدر عصبی بودم که سریع پیاده شدم.. محمد هم اومد جلو و گفت: _عصبی کی بودی تو؟😂 چشم غره ای بهش رفتم و در رو باز کردم و رفتم تو.. بدون توجه به پشت سرم و حرف های اون سه تا به اتاقم رفتم؛ لباس هام و عوض کردم و با گوشی خودم مشغول گرفتن شماره مامان شدم؛ انگار قصد پاسخ دادن نداشت.. کلافه دستی تو موهام کشیدم و گوشی رو پرت کردم رو تخت..داشتم اتاق رو جمع و جور میکردم که پیام اومد برام..مامان بود: _سلام عزیزم، شرمنده نتونستم جواب تماست رو بدم، سر جلسه هستم.. برات روی دراور کاغذی گذاشتم بخون .. استیکر قلبی براش فرستادم و به سمت اتاقشان میروم. تا عکس بابا رو روی دیوار میبینم یادم می‌افتاد تا باهاش تماس بگیرم.. کاغذ روی دراور رو برمیدارم و میخونم.. «سلام زینب جان، من امروز جلسه دارم و تا ساعت ۵ نمیتونم بیام خونه..با پدرت تماس گرفتم پاسخ نداد..اگر خبر دار شدی حتما بهم پیام بده.» دوباره با بابا تماس میگیرم: دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد...... به امیرعلی یادآوری میکنم تا پیگیری کنه بلکه خبری بشه.......... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir