هنوز توی حیاط بودم و فکرم درگیر اتفاقات و حرفای اون مرد...قصد رفتن به داخل رو کردم که کسی زنگ در حیاط رو زد... به سمت در رفتم و در رو باز کردم...چند لحظه خیره بهش نگاه کردم...باورم نمیشد این کسی که رو به روم ایستاده امیرمحمد باشه... چرا اینجوری شده قیافه اش😂 کنار رفتم تا بیاد داخل...هنوز محوش بودم و ریز ریز می‌خندیدم که حتی سلام یادم رفت... سرش رو کج کرد و گفت: میشه بگی چرا میخندی😐 در حیاط رو بستم و گفتم: به کله کچلت😂 چشم غره ای بهم رفت...منم یه مشت حواله پهلوش کردم و رفتم داخل😜 تا در خونه رو باز کردم هرچی برف شادی بود رو صورتم خالی شد...صدای خنده بچه ها بود که خونه رو ترکونده بود...دستم رو روی صورتم کشیدم تا برف شادی ها بره کنار و بتونم جلوم رو ببینم... همه شعر تولدتون مبارک میخوندن...دیدم محمد هم مثل من تو شک بود😂 وارد خونه شدیم...چادرمو به جالباسی آویزون کردم و همراه محمد روی مبلی که جلوش میزی بود که کیک تولدمون روش قرار داشت نشستم...در واقع تولدمون فردا بود و خانواده هم پیش دستی کردن تا بتونن سوپرایزمون کنن...میگم از صبح همگی مشکوک میزنن...اومدن بابا از ماموریت اونم بی خبر، اومدن امیررضا به دنبالم از دانشگاه و خونه بودن امیرعلی اونم تو تایم ظهر...بابا شمع هارو روشن کرد...قبل از اینکه بخواییم‌ شمع هارو فوت کنیم امیرعلی گفت: عههه، آرزو نکردید🤨...امیررضا هم به دنبال تایید کردن حرف امیرعلی سرش رو تکون داد...چشمام رو بستم و به دنبال بزرگترین آرزوم بودم... توی دلم آرزوم رو به خدا گفتم: خدا جونم...اول از همه فرج امام زمان...و اون آینده ای که دارم تمام تلاشم رو واسه رسیدن بهش میکنم...خوشبختی و عاقبت بخیری همه جوونا...سلامتی همه بیمارا... چشمام رو باز کردم که امیررضا گفت: خواهر من...دیگه آرزوی شوهر کردن رو که انقدر طول نمیدن😁 همه زدن زیر خنده و منم با حرص گفتم: نخیرم...اصلا من همچین آرزویی نکردم😠چرا حرف الکی میزنی... مامان رو به امیررضا گفت: چیکارش داری بچم رو...بزار هر آرزویی میخواد بکنه... بعد هم رو به من و محمد گفت: زود باشید الان شام از دهن می‌افته. محمد هم آرزوش که بین خودش و خدا بود رو آروم زمزمه کرد...بعد از فوت کردن شمع ۱۹ سالگی منو محمد؛ مامان چاقوی کیک بری رو به دستم داد تا کیک رو ببریم...بعد از بریدن کیک همگی برامون دست زدن و نوبت رسید به کادوها...مامان و بابا برای من یک شومیز مجلسی...برای محمد هم یک دست کت شلوار سرمه ای خیلی قشنگ خریده بودن...امیررضا برای من چند تا از عکس های شهید جهاد و عماد مغنیه رو قاب عکس کرده بود و چند تا کتاب هم برام خریده بود...برای محمد هم چند تا کتاب گرفته بود...چون خودش خیلی کتاب میخوند برای همه هم همیشه کتاب هدیه می‌گرفت...امیرعلی هم برام یک روسری و برای محمد یک پیراهن گرفته بود...خلاصه بعد از خوردن شام و کیک و کلی تنقلات رفتم تا لباس هامو عوض کنم و یکم استراحت کنم...جلوی آینه ایستاده بودم...روسری ام رو که از سرم برداشتم متوجه شدم رده خونی روی گردنم باقی مونده... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir