وقتی رسیدم سر کوچه امیررضا رو دم خونه دیدم...یک نفر دیگه هم همراهش بود...اول فکر کردم امیرعلی همراهشه...اما نه امیرعلی هم نبود....پس یعنی کی می‌تونه باشه؟؟ چادرم رو روی سرم مرتب کردم و رفتم جلوتر...در حالی که قفل در رو با کلید باز میکردم گفتم: سلام...شرمنده معطل شدی. امیررضا هم سلام کرد و گفت: من عجله ندارم...بنده خدا آقا ماهان معطل شدن. بعد از باز کردن در، نگاه گذرایی به کسی که همراه امیرعلی بود کردم و گفتم: بله...بفرمایید داخل. وارد حیاط شدن...امیررضا رو به دوستش کرد و گفت: بیا داخل تا پیداش کنم. ماهان هم سرش رو انداخت پایین و گفت: دست شما درد نکنه...همینجا راحت ترم...شما فقط زود پیدا کن من دیرم شده. امیررضا هم به تخت چوبی کنار حیاط اشاره کرد و گفت: هر جور راحتی...پس بشین اونجا تا من بیام. ماهان هم تشکری کرد و به سمت تخت رفت تا بشینه...منم سریع قفل در رو باز کردم. امیررضا وارد خونه شد و رفت تو اتاقش؛ دنبال چیزی میگشت که بالاخره بعد کلی بهم زدن اتاق و زیر و رو کردن وسایل خونه پیداش کرد؛ به سمت حیاط رفت و کتاب و چند تا وسیله دیگه رو که دنبالشون میگشت به ماهان داد. پسر خوب و با حجب و حیایی به نظر میومد. منم تو اون تایم لباس هامو عوض کردم و چایی ساز رو روشن کردم تا گرم بشه...تو این هوای سرد پاییزی بدجوری چایی میچسبه. وقتی امیررضا اومد داخل بهش گفتم: داداش‌...این پسره کی بود؟؟ امیررضا در حالی که کتش رو در می آورد گفت: یکی از بچه های تازه وارد بسیجه...فرمانده مون گفت بهش چند تا کتاب و وسیله بدم؛ چند تا هم خرده کار بهش بسپارم. سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم. دو تا چایی زعفرونی خوشرنگ برای خودم و داداش ریختم و کنارش روی مبل نشستم. نگاهی به ساعت کردم...چهار و نیم گذشته بود...سریع مشغول درست کردن شام شدم...خودم که خیلی گشنه ام بود، چون ناهار هم نخورده بودم...وقتی بچه ها اینجا بودن انقدر تنقلات و کیک خوردیم دیگه جا برای ناهار نموند. برنج و بار گذاشتم...خورشتی که مامان از قبل آماده کرده بود و از فریزر خارج کردم تا یخش آب بره. همه ظرف هارو شستم و گذاشتم سرجاش...شام هم رأس ساعت یک ربع به شش آماده بود...امیررضا هم که مشغول کارهای خودش بود...پشت میزش نشسته بود و با لپ تاپ کار میکرد. یک بشقاب میوه پوست کندم و براش بردم تو اتاق. نگاهی به بشقاب میوه کرد و گفت: دست شما درد نکنه...چرا زحمت کشیدی. +نوش جونت...میگما چشات درد نمیگیره یه بند سرت تو این لپ تاپه😐 لبخندی زد و گفت: دیگه عادت کرده😄 +خبری از امیرعلی نداری؟ _نه، چطور؟ + همینجوری...برم یه زنگ بهش بزنم. موبایلم رو برداشتم...شماره امیرعلی و گرفتم...بعد از دو تا بوق جواب داد: +سلام داداش خوبی؟ _سلام زینب خانم...ممنون شما خوبی؟ +منم خوبم...امیر کی میای؟ _دارم میام...چیزی میخواستی؟ +نه دستت درد نکنه...منتظرم. _باشه..... هنوز جمله آخرش رو نگفته بود که صدای تیر و تیراندازی از پشت خط بلند شد... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir