وقتی دید نمیتونه سرنگ رو به امیرعلی تزریق کنه بیخیال شد و سرنگ رو به سمت دست من نزدیک کرد...کمیل بدو رفت تا به حراست بیمارستان خبر بده...امیررضا هم به سمتم اومد تا کمک کنه که بهش گفتم: برو عقب...جلو نیا✋ امیررضا آروم عقب رفت و گفت: بزار کمکت کنم...تنهایی خطرناکه😨 این بار داد زدم: تنهایی از پسش بر میام، برید عقب فقط. امیرعلی به خاطر بخیه هاش و دردش نمی تونست تکون بخوره و برای همین نگران بودم دختره از دستم در بره و سرنگ رو تزریق کنه. تمام حواسم رو جمع کردم تا بتونم خوب بزنمش زمین...محکم مچش رو با دستم گرفته بودم و به سمت بالا می‌بردم...سعی میکرد سرنگ رو به سمت پایین بیاره...همون‌طور که مچش رو گرفته بودم آروم به سمت عقب رفتم تا جای بیشتری داشته باشم و از امیرعلی دور بشیم...اونم به خیال اینکه من کم آوردم به سمت جلو میومد...حراست بیمارستان رسیده بود و میخواست وارد اتاق بشه که امیررضا مانعشون شد و گفت: چند دقیقه‌ای صبر کنید...سرنگ دستشه...اگر بی احتیاطی کنیم کار یکی رو تموم می‌کنه!! اونا هم با پلیس و امیررضا با یکی از همکار های امیرعلی تماس گرفت. سرنگ رو روی پوست دستم بود و نزدیک بود وارد رگم بشه...همون جور که به سمت جلو میومد، پای راستم رو با سرعت بالا آوردم و محکم زدم تو قفسه سینه اش...همین باعث شد به سمت عقب پرت بشه و با برخوردش با کشویی که کنار تخت بیمار بود تعادلش رو از دست بده...سر سرنگ روی دستم کشیده شد و باعث شد زخم بشه و سر سوزن توی دستم بشکنه...سرنگ از دستش افتاد...با پام سرنگ رو به سمت دیگری پرتاب کردم که دم دستش نباشه...سریع به سمتش رفتم و از پشت هولش دادم روی زمین...محکم خورد زمین و پامو گذاشتم روی کمرش و دستاش رو از پشت گرفتم...یکی از افراد حراست بیمارستان به سمتم اومد و یک دستبند بهم داد...دستاشو با دستبند بستم و بلندش کردم و به سمت بیرون هدایتش کردم...روی صندلی نشوندمش و منتظر بودیم تا پلیس برسه... چادرم رو روی سرم مرتب کردم و خواستم برم تو اتاق که امیررضا صدام کرد...به سمتم اومد و گفت: دستت رو بیار جلو🤨 با تعجب گفتم: برای چی !!! بعد اخم کرد و گفت: بهت گفتم دستت رو بیار جلو می‌خوام ببینم😠 دستام رو که گرفتم جلو دیدم دست چپم زخم شده و سوزن نصفش توی دستم بود و نصف دیگه اش بیرون مونده بود...دستم رو گرفت و گفت: قهرمان بازی کار دستت داد...بیا بریم بخش اورژانس نشونش بده. دستم رو کشیدم و گفتم: اول تکلیف این دختره معلوم بشه بعد میرم. با اومدن مامور های نیرو انتظامی و پارسا دیگه حرفی نزدیم و رفتیم به سمتشون...پارسا اول رفت داخل و وقتی از خوب بودن حال امیر خیالش راحت شد به سمت ما اومد...یکی از مامور ها به سمت من اومد و ازم خواست تا همه ماجرا رو براش توضیح بدم...منم از اول تا آخرش رو توضیح دادم...پارسا با تعجب گفت: واقعا خوشحالم که امیرعلی همچین خواهری داره که هواشو داره...من که خواهر ندارم هععیی😞 کمیل با دست زد رو شونه پارسا و گفت: ماهم به داشتن همچین دختر خاله ای افتخار میکنیم داداش😌 پارسا هم به نشونه تایید سرش رو تکون داد و گفت: بله...بله😁 امیررضا هم ریز ریز میخندید😅 دیگه رفتن پیش امیرعلی رو به بودن کنار آقایون ترجیه دادم و رفتم داخل اتاق...امیرعلی لبخندی زد و گفت: بالاخره این کلاس های دفاع شخصی و گردان های بسیج یه جا به دردت خورد😉 آروم خندیدم و گفتم: اینا اثرات تمرین کردن رو داداشامه...وگرنه که من انقدر خوب یاد نمیگرفتم😄 آخه گاهی اوقات توی خونه تمرین می‌کردیم و منم حرصمو سرشون خالی میکردم...اونا هم از خجالتم در میومدن و میخوابوندنم‌ زمین😑 داشتیم صحبت میکردیم که دستم تیر کشید و درد گرفت...نگاهی بهش انداختم...کبود شده بود و خون ریزی کرده بود...سریع از اتاق خارج شدم و دویدم سمت طبقه پایین... امیررضا هم پشت سرم میومد و هی میگفت: بهت میگم بیا بریم گوش نمیدی که...کار دستت میده...اگر سوزنش آلوده باشه میدونی چی میشه😨 برگشتم سمتش و با تعجب گفتم: چی میشه.... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir