میخواستم برم غذا درست کنم که صدای آیفون متوقفم کرد...به سمت آیفون رفتم...با دیدن طرف چشمام رو بستم و محکم زدم تو پیشونیم...تا اومدم دکمه کلید رو بزنم کمیل اومد و با تعجب گفت: کیه؟ به تصویر اشاره کردم و گفتم: خاله سمیه. به سمت در رفت و گفت: در رو باز کنید...من درستش میکنم. بعد هم فوری به سمت حیاط رفت...در رو باز کردم و از پشت پنجره آشپزخونه شاهد ماجرا بودم...خاله وارد حیاط شد...کمیل سلامی کرد و به سمتش رفت...خاله هم ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: به‌به آقا کمیل...چه عجب قسمت شد زیارتتون کنیم😃از دیروز ظهر که گفتی دارم میرم بسیج رفتی بیرون، شب هم زنگ زدی میگی گشت داریم نمیام...صبح هم بهت زنگ زدم میگی اداره کار فوری پیش اومده...الان هم که اینجا تشریف داری!!!وقت کردی یه سر خونه هم بزن😐. کمیل جلوی خاله رو گرفته بود و سعی میکرد مانع وارد شدنش بشه ولی خاله به راهش ادامه میداد و سعی داشت بیاد داخل...کمیل در حالی که عقب عقب میومد گفت: مامان جان اجازه بده منم حرف بزنم...میگم برات توضیح میدم یه لحظه نرو داخل!! خاله چشمکی زد و گفت: چیشده شیطون بلا😉؟؟ نکنه مخ امیررضا رو زدی در کنار یار سر میکردی هااان؟؟ کمیل از خجالت سرخ شد...حرف خاله برام نامفهوم بود...یار کیه؟؟اصلا کمیل برای چی باید مخ امیررضا رو بزنه!!با شروع شدن صحبت کمیل از افکارم گذشتم تا خوب گوش کنم و اگر خاله سوالی پرسید سوتی دستش ندم. _مامان!!این چه حرفیه آخه...شما که منو میشناسی😥 خاله خندید و گفت: میدونم بابا میخواستم سرکارت بزارم...حالا بگو چیشده دلشوره گرفتم. کمیل نگاهی به دور تا دور حیاط کرد و گفت: دیروز اداره کاری پیش میاد... امیرعلی که می‌ره درستش کنه متاسفانه یه کوچولو آسیب میبینه...الان هم حالش خوبه و خوابیده...دیشب هم به خاطر همین نتونستم بیام...نمیتونستم که پشت تلفن بگم. خاله با دست زد تو صورتش و گفت: ببین توروخدا...مثلا این بچه ها رو فاطمه سپرده دست من...حالا بیا کنار برم ببینمش. کمیل کنار رفت تا خاله رد بشه و خودش در حالی که دستاش رو تو جیبش میکرد چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید...خاله اومد داخل...منم سریع یه چادر رنگی سرم کردم و یک طرفش رو انداختم روی دستم تا پانسمانش پیدا نباشه و به استقبالش رفتم...خاله با دیدنم لبخند زد و گفت: سلام عزیزم خوبی؟‌‌ +سلام خاله جان...ممنون شما خوبین؟ _قربونت...خان داداشت کو؟ به اتاقم اشاره کردم و گفتم: تو اتاق من خوابیده. خاله سمیه تشکری کرد و به سمت اتاق رفت...در زد و بعد وارد شد...امیرعلی کمی جا به جا شد و سلامی کرد...امیررضا هم از جاش بلند شد و سلام کرد...خاله هم کنار امیرعلی نشست و از حالش میپرسید...خاله سمیه کوچکترین و تنها خالم بود...خیلی با جوونا صمیمی بود...برای همین همه ما دوستش داشتیم...شاید این به خاطر شغلش هم بود...خاله استاد دانشگاه بود و رشته جامعه شناسی تدریس میکرد. سه تا چایی ریختم و براشون بردم تو اتاق...وقتی داشتم از اتاق میومدم بیرون، کمیل تو چارچوب در ایستاده بود و خیلی آروم صدام زد: زینب خانم...میشه یک لحظه بیاید تو حیاط. برگشتم و نگاهی به اتاق کردم...بعد هم چادرم رو روی سرم مرتب کردم و رفتم تو حیاط...نگاهم رو به موزاییک های کف حیاط گرفتم و گفتم: بفرمایید. انگار تو زدن حرفش تردید داشته باشه گفت: میدونید...خب چیزه!!! +اتفاقی افتاده؟؟میشه بگید حرفتون رو من باید برم!!! لب پایینش رو گزید و گفت..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir