#رویای_من
#پارت_55
چسب روش رو آروم باز کردم...خواستم گاز استریل رو بردارم، که یهو با صدای امیررضا متوقف شدم😰.
شانس آوردم روسری رو سرم بود...سریع انداختم رو زخم و برگشتم به سمتش...لبخند زدم و گفتم: سلام صبحت بخیر...کی بیدار شدی!
کش و قوسی به بدنش داد و گفت:سلام...تازه بیدار شدم...چیکار میکردی؟
_میخواستم برم حموم که بعدش آماده شم برم دانشگاه.
سری تکون داد و رفت...یه نایلون دور دستم پیچوندم و بعد رفتم حموم که دوش بگیرم.
وقتی کارم تموم شد و اومدم بیرون، زخم گردنم رو سریع پانسمان کردم...لباس مناسب دانشگاه رو پوشیدم و رفتم که صبحونه بخورم...امیررضا نون تازه خریده بود و داشت سفره رو آماده میکرد...با دیدن من گفت: عافیت باشه بانو...الان میام دستت رو میبندم.
باشه ای گفتم و کیف کمک های اولیه رو آوردم...نشستم رو زمین...دستم رو گرفت و نگاهی بهش کرد...بعد هم خیلی آروم باند پیچی کرد.
بعد از خوردن صبحونه، چادرم رو سرم کردم و از امیررضا خداحافظی کردم...قرار بود بعد از اومدن پارسا امیررضا بره دانشگاه...تا در حیاط رو باز کردم پارسا پشت در بود...کمی عقب رفت و سلام کرد...سلام ارومی دادم و از خونه خارج شدم...مثل همیشه مسیر خونه تا دانشگاه رو با اتوبوس رفتم.
وقتی رسیدم، دیدم بچه ها جلوی در ورودی ایستادن...به سمتشون رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی راهی کلاس شدیم...رفتیم داخل؛ نشسته بودیم و داشتیم گپ میزدیم که یک نفر وارد کلاس شد...اول دقتی نکردم و یک نگاه گذرا کردم...ولی همون دید کوچیک مجبورم کرد دوباره به طرف نگاه کنم...این اینجا چیکار میکنه😳ماهان...همون پسره که اون روز با امیررضا اومد خونمون...کمی فکر کردم که با صدای هانیه به خودم اومدم: کجایی تو زینب!!
+هیچی!
امروز کلاس زیادی نداشتیم...ساعت دوازده آخرین کلاس هم به پایان رسوندم و از کلاس خارج شدم...از بچه ها خداحافظی کردم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم...در طول مسیر امیررضا باهام تماس گرفت و گفت که دیرتر میاد خونه و باید بره بیمارستان.
وقتی رسیدم دم خونه، ماشین ارمیا جلوی در خونه پارک بود...کلید رو توی قفل در انداختم و وارد شدم...از سرو صداها معلوم بود که کمیل هم اینجاست...وارد خونه شدم و با صدای نسبتاً بلند سلام کردم.
به سمت اتاقم رفتم و لباسم و عوض کردم...برای همه چایی ریختم و ظرف میوه هم آماده کردم...گذاشتم جلوشون و خودم رفتم حیاط...جو داخل پسرونه بود و به هوای آزاد نیاز داشتم...نفسی تازه کردم و شیر آب رو برداشتم تا گل هارو آب بدم...این دو روز امیررضا فرصت آب دادن به گل هارو نداشت...حیاط رو کامل آب گرفتم...گلدون های دور حوض رو آب دادم و آب های اضافی رو جارو زدم...یک شاخه گل رز قرمز خوشگل که حسابی باز شده بود رو کندم.
یک ساعتی میگذشت که دیدم ارمیا اومد تو حیاط...چادرم رو انداختم رو سرم...ارمیا اومد به سمتم و گفت: زینب خانم...حلال کنید مارو...داریم میریم.
به حیاط نگاهی انداختم و گفتم: خواهش میکنم...کجا به سلامتی؟
_ماموریت کاری پیش اومده...دارم میرم دبی...به این زودی ها هم بر نمیگردم😔.
+ان شاءلله که موفق باشید... ببخشید دیگه، به زحمت افتادید😟.
_این چه حرفیه...اختیار دارید🙂.
به گل توی دستم اشاره کرد و گفت: چه گل خوشگلی!!
به طرفش گرفتم و گفتم: قابل نداره...مال شما؛ یادگاری بمونه🌹
گل رو از دستم گرفت و بو کرد...لبخندی از روی رضایت زد و تشکری زیر لب کرد...بعد هم به سمت در رفت، در رو باز کرد و نگاهی به حیاط انداخت... دوباره خندید و دست تکون داد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت...به رفتنش نگاه میکردم که با صدای امیرعلی به سمت عقب برگشتم...محکم به پنجره میزد و یه چیزایی میگفت برا خودش.
با حرص گفتم: چی میگی تو...هلاک کردی خودتو😐
لبخند دندون نمایی زد و سرش رو به نشونهی مثبت تکون میداد...منم که منظورش رو فهمیدم، اخمی کردم و گفتم: حیف که دست و بالم بسته است...وگرنه یه دونه حواله پهلوت میکردم تا دیگه لبخند ژوکوند تحویل من ندی🤨
بعد هم با صدای بلند خندید...خواستم برم داخل که زنگ خونه رو زدن...رفتم در رو باز کردم.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『
@jihadmughniyeh_ir 』