پتو رو از روش کنار زدم و به سمت خودم برش گردوندم...یا حضرت فاطمه😱...چرا یک طرف لباسش خونیه؟؟ سریع امیررضا رو صدا زدم...اومد داخل اتاق...پیراهنش رو کنار زد و نگاهی به بخیه اش انداخت...سریع با دکترش تماس گرفت...محمد توی چارچوب در ایستاده بود و با ترس و تعجب نگاه میکرد...امیررضا چند تا سوال از رسول پرسید...در عرض یک ربع دکتر رسید...نگاهی به بخیه انداخت و گفت: چیزی نیست، نترسید...یکی از بخیه هاش کمی باز شده...الان درستش میکنم. بعد هم از امیررضا خواست تا کمکش کنه...آروم یک بخیه کوچولو دیگه ای زد و پانسمانش کرد...امیرعلی بی حال بود و از شدت درد بخیه زدن کمی تکون می‌خورد...یه چند تا سرم تقویتی و دارو نوشت تا خونریزیش کمتر بشه...روی زخم رو هم پانسمان کرد. بعد از رفتن دکتر، محمد رو به امیررضا گفت: جای چند تا مشت و لگد بخیه میزنن دیگه جدیداً؟؟ امیررضا هم دستش رو گرفت و برد تو اتاق و یه چیزهایی بهش گفت که قانع بشه...منم رفتم پیش امیرعلی، کنارش نشستم و دستش رو گرفتم...از شدت ضعف و درد دستاش یخ‌ کرده بود...سریع کمی از سوپی که براش درست کرده بودم گرم کردم و براش بردم...بالشت زیر سرش رو طوری گذاشتم که بتونه بشینه...بعد هم آروم با قاشق بهش سوپ دادم بخوره...خیلی کم غذا خورد و دوباره خوابید. خونه رو جمع و جور کردم...رخت خواب امیررضا رو کنار امیرعلی تو اتاق خودم انداختم و برای خودم و امیرمحمد تو پذیرایی...فردا کلاس نداشتم و میموندم پیش امیرعلی...از خستگی زود خوابم برد. صبح امیررضا برای نماز بیدارم کرد...بعد از خوندن نماز کمی خوابیدم و ساعت نه بیدار شدم تا برای امیرمحمد صبحانه آماده کنم...امیررضا قبل از رفتن به دانشگاه نون گرفته بود و گذاشته بود روی میز ناهارخوری...تا سفره صبحونه رو آماده کنم امیرمحمد هم از خواب بیدار شد...یکم صبحونه خورد و زود رفت...از دیشب تا به حال که امیررضا باهاش حرف زده بود حتی یک کلمه هم هیچی نگفته بود😶. امیرعلی هم بعد از خوردن صبحانه‌اش کمی توی حیاط قدم زد و بعد هم کمیل و پارسا به دیدنش اومدن...مدام بهش رسیدگی میکردم تا زودتر بهتر بشه و بتونه سر پا بایسته. ** کلاس های روز چهارشنبه بیشتر بود و منم عجله داشتم برای برگشتن به خونه...دقایق آخر کلاس بود که وسایلم رو جمع کردم...منتظر بودم تموم بشه و بزنم بیرون...مبحث مهمی بود اما از اومدن مامان و بابا قطعا نه!!! بالاخره کلاس تموم شد و رفتم بیرون...هنوز توی محوطه دانشگاه بودم که یک نفر صدام کرد...به سمت صدا به عقب برگشتم...ماهان پشت سرم بود...به دوروبرم نگاهی انداختم و جوابش رو دادم: +سلام...بفرمایید! _سلام خانم حسینی خوبین؟ +ممنون...کار تون رو بگید من عجله دارم باید برم! _راستش اگر عجله دارید بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب؛ راستش میخواستم...... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir