❣️موبهمو همهٔ وصیتهایش را انجام داده بودم، درست مثل همان بازیها.
سخت بود در آنهمه شلوغی و گریهزاری با کسی صحبت کنم.
آقایی رفت پایین قبر. در تابوت را باز کردند. وداع برایم سخت بود، ولی دلکندن سختتر. چشمهایش کامل بسته نمیشد. میبستند، دوباره باز میشد. وقتی بدن را فرستادند در سراشیبی قبر، پاهایم بیحس شد. 💚
کنار قبر زانو زدم، همهٔ جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم. از داخل کیفم لباس مشکیاش را بیرون آوردم، همانکه محرّمها میپوشید. چفیهٔ مشکی هم بود. صدایم میلرزید، به آن آقا گفتم: «این لباس و این چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش!» خدا خیرش بدهد، در آن قیامت، با وسواس پیراهن را کشید روی تنش و چفیه را انداخت دور گردنش. 😭
🌱فقط مانده بود یک کار دیگر، به آن آقا گفتم:
«شهید میخواست براش سینه بزنم. شما میتونید؟» بغضش ترکید. دستوپایش را گم کرده بود، نمیتوانست حرف بزند، چند دفعه زد روی سینهاش. بهش گفتم: «نوحه هم بخونید!» برگشت نگاهم کرد، صورتش خیس خیس بود، نمیدانم اشک بود یا آب باران. پرسید: «چی بخونم؟» 💔 گفتم: «هرچی به زبونتون اومد!» گفت: «خودت بگو!» نفسم بالا نمیآمد. انگار یکی چنگ انداخته بود و گلویم را فشار میداد.
🚩 خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم،گفتم:
«از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین/ دستوپا میزد حسین / زینب صدا میزد حسین!»🥀
📚بریده ای از کتاب "قصه ی دلبری"
❤️شهید محمدحسین محمدخانی 🌷
#شهیدانه🕊🌱
به روایت همسر شهید
┄┄┅═✧❁✧═┅┄┄
🆔
@jz_mft