🔰وصال با پیکری سوخته عملیات والفجر ۸ بود بچه‌های تیپ زرهی پشت خط بودند. حاج آقا مسجدی دائم با فرمانده تیپ در ارتباط بود؛ اما ناگهان صدا قطع شد. دیگر از خط خبری نداشتند. حاجی احتمال داد که فرمانده شهید شده باشد. گفت، «حاجی حالا به جای فرمانده چه کسی را بفرستیم که بتواند بچه‌ها را مدیریت کند؟!» کمی فکر کرد و گفت، «به سعید بگو آماده باشد. باید به خط برود. او را توجیه کن!» تعجب کرد. آخر حاجی نمی‌گذاشت سعید آب در دلش تکان بخورد. حالا می‌خواست او را به خط بفرستد؟! رفت و سعید را بیدار کرد. توقع داشت زمانی‌که خبر را بشنود، از خوشحالی بال در بیاورد. سعید آرزویش بود به خط برود. اما وقتی گفت، انگار که کار همیشگی اش بود. خیلی عادی برخورد کرد. با حاجی و سعید به خط رفتند. سعید پیاده شد. هنگام خداحافظی نگاهی به او انداخت که تمام وجودش آتش گرفت. از حاجی خواست که بماند. اما حاجی اجازه نداد. به عقب برگشتند. حاجی چند ساعتی با سعید در ارتباط بود. مجدد با عجله به طرف خط رفتند. آن‌چه را که دیدند، باور نمی‌کردند. گلوله تانک درست خورده بود وسط سنگری که سعید پشت آن بود. پشت خاکریز دوم پرت شده بود. نیمی از بدنش سوخته بود... ╭┅─————✤ ⃟♥️  ⃟⃟   ⃟❀————┅╮   @kanoonerazavi_javadolaemeh ╰┅─————✤ ⃟♥️  ⃟⃟   ⃟❀————┅╯