«ویولن زن»
کتف های استخوانی اش را گرفتم و به سمت خودم کشیدم و محکم در آغوش اش کشیدم. همان لحظه جمله ای گفت که تا مغز استخوانم را سوزاند. ابراهیم یادت هست؟
بله استاد. گفتم «آقا بغلم نکنید. میشکنم، از بس بغلم نکرده اند.» آن لحظه اشک هایم جاری شد. اشک ها را با شانه راست بلوزش پاک کردم. نمی خواستم بچه ها ببینند. تعارف کردم و نشست. گفتم: «خودت را برای...
ـ برشی از کتاب «ویولن زن روی پل»
🔹 اگر میخواهید کتاب «ویولن زن روی پل» را مطالعه کنید و در پویش ۲۰ میلیونی ما شرکت کنید، عدد ۱ را به شماره ۳۰۰۰۸۶۹۹۷۷ پیامک کنید یا روی
اینجا کلیک کنید.
📌
#زندگی_به_سبک_کتاب
🇮🇷
#مرکز_رسانه_ی_کتاب_پنج_و_هفت
💠
#کتاب_خوب_اینجاست
🆔
@ketabkhooub