من ی از وقتی که یادم‌ میاد داخل پرورشگاه بزرگ شدم، همیشه آرزو داشتم ی خانواده داشته باشم.... تا اینکه هیجده سالم شد یروز مدیر پرورشگاه اومد منو صدا زد که خانواده‌‌ت پیدا شده و بدون هیچ سوال و جوابی منو کرد همراهشون هرچی ازشون سوال پرسیدم جوابی ندادن و گفتن به موقعش همچیو برام توضیح میدن.... وارد خانواده‌شون شدم منو اونجا به عنوان خدمتکار معرفی کردن نمیدونم چرا ولی همه از من متنفرن بودن مخصوصا زنهای خونه، بین اون همه ادم فقط دوتا پسر جوون که چندسال از خودم بزرگتر بودن باهام خوب بودن و هوامو داشتن و همین باعث شده بود که مادر پسرها بیشتر حساس بشه و اذیتم کنه. با هر بدبختی بود این وضع رو تحمل میکردم که سردربیارم چی دوروبرم میگذره و من کیم و اینا چه نسبتی باهام دارن. یشب که بیخوابی به سرم زده بود از عمارت بیرون زدم کمی قدم زدم و زیر یکی از درختها نشستم یدفعه حس کردم یکی داره بهم نزدیک میشه هراسون بلند شدم ولی تا بخودم بجنبم یکی جلو دهنمو گرفت و محکم به تنه‌ی درخت کوبید و چیزی گفت که از ترس از هوش رفتم اون میخواست توی اون تاریکی.....😱😢https://eitaa.com/joinchat/2642411885C4496ef5679