📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب) 🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۴۵) 📚 انتشارات عهدمانا طولی نکشید که بازگشت و گفت : « مالک سلام می رساند و می گوید تا شکست کامل معاویه راه چندانی نمانده است. من به زودی با خبر پیروزی بازخواهم گشت. » علی به یارانش نگاه کرد ؛ آنها دوباره تهدید کردند که اگر مالک را باز نگردانی ما خود با شمشیرهایشان او را بازخواهیم گرداند . علی به یزید بن هانی گفت : « برو و به مالک بگو علی از تو می خواهد بازگردی. » مالک به ناچار دست از جنگ شست و برگشت ؛ در حالیکه از خشم چهره اش به سرخی گراییده بود. مردانی با ریش های دراز و پیشانی هایی پینه بسته از سجده های طولانی در نماز ، مقابلش ایستاده بودند. دوستانی که حالا نگاهشان پر از کینه و نفرت بود. مالک ، انگشت به سوی آنها گرفت و غضبناک گفت : ای « فریب خوردگان دنیا پرست ؟ به خدا سوگند که نیرنگ و فریب معاویه گریبانتان را گرفته است و از حق دور شده اید. گمان می کردم نمازهایتان برای دوری از دنیا و شوق دیدار پروردگارتان است ؛ حال آنکه فرارتان را از جهاد در راه خدا ، فرار از مرگ به سوی دنیا می بینم. رويتان سیاه باد ای کسانی که سیمایتان مسلمانی است ، اما در قلب هایتان حبّ دنیا و شهرت زندگی لانه ساخته است ! اگر فرصت می دادید ، در کمتر از یک ساعت کار معاویه را ساخته بودم. » سخنان مالک تأثیری بر مردان ریش دراز نداشت . آن ها با تمسخر به اشتر نگاه می کردند و او را جنگ طلب می نامیدند. اینک او می دید که شکاف در سپاه کوفه ، على را گوشه نشین کرده است. کاسه های داغ تر از آش ، سرنوشت جنگ را به دست گرفته بودند که در رأس آنها اشعث بن قیس قرار داشت ؛ مردی که تا همین ایّام ، تشنهٔ جنگ با سپاه معاویه بود و او را دشمن خدا می نامید ، حالا فرمان به آشتی با دشمن خدا می داد. بالاخره انتخاب دو نفر از دو طرف به عنوان شورای حکمیت در دستور کار قرار گرفت. خبر رسید که معاویه عمروعاص را برگزیده است و اشعث با مشورت همفکران خود بدون اذن على اعلان کرد که : «ما ابوموسی اشعری را انتخاب کرده ایم.» ↩️ ادامه دارد...