ساعت نزدیک 18:30 بعدازظهر یکشنبه، 25 خرداد بود و منی که تو خونه عمهم خسته و کوفته از خواب بعد امتحان بیدار شده بودم و حوصله نشستن نداشتم😂، با صدای لرزش شیشهها و بعدش چندتا صدای تَرَپ بلند که حکایت از برخورد داشت، توجهم به پنجره جلب شد. فوری چادر و مقنعهمو مرتب کردم و رفتم پشت پنجره: بَعععله! این دود داشت تو آسمون مشهد بلند میشد.
چی باید میگفتم؟ ذکر همیشه زیرلبِ نوکر چیه جز یااباعبدالله؟🙃
رفتم بیرون اتاق؛ یه مهمون دیگه هم از راه رسید که مادر و بهدنبالش بچهها بهشدت ترسیده بودن😕[نکته: اینجا بهشدددت به تاثیر عمیق احوالات مادر رو فرزندانش پی میبردم!]
کاری که ازم بر میاومد این بود که بچههارو سرگرم کنم به خاطره گفتن و نقاشی و... و خب خداروشکر حواسشون پرت شد دیگه... میگفتم دعا کنین خدا به سربازامون قدرت بده که حسسسابی محکم جلوی دشمن وایستن و قشنگ شکستش بدن😎✌️
خلاصه که قطعا همگی این جنگ رو به تسلیم و خواری ترجیح میدیم و افتخارمونه که حضرت حق تو همچین موقعیت و زمانی قرار داده و ماهم تو این نبرد آخرالزمانی توفیق حضور داریم😎
و واقعا تا خدا نخواد آسیبی به کسی نمیرسه🙃 صدالبته که ما هم موظفیم جوانب احتیاط رو رعایت کنیم.
مکرر با دوستام توصیه میکنیم بهخوندن خاطرات دفاعمقدس؛ کسی که ولو از طریق کتابها با اون دوران مأنوس باشه معمولا دیگه اتفاقات الان براش عجیب نیست😄 و بلکه برعکس، آرامش بیشتری هم داره🙃
و من الله توفیق💚✋
نامه ای از طرف زهرا سادات
#کبوتر
#روایت_دهم
https://eitaa.com/m_fayaz96