• سی‌و‌دو | فیاض •
سلام و نور به همه ی همراهان سی و دو✨. ویژه سلام میکنم به عزیزانی که در استانهایی زندگی میکنن که بیشت
نامه ای به اعماق قلبم هیچ وقت آن شب را فراموش نمی کنم... خوابم نمی برد. ذوق و شوقم وصف نشدنی بود. در ذهنم قدم زدن لا به لای گل های خوشبوی باغ ارم، دست کشیدن به پنجره های رنگی مسجر نصیر الملک و نفس کشیدن در ارگ کریم خان زند را تصور می کردم... قرار بود بعد از سال ها بریم شیراز؛ شهری که برام نشانه ی سرزندگی و وطن پرستی بود. وسایلمون رو جمع کرده بودیم و دم در گذاشته بودیم. آماده ی آماده... قرار بود بعد از طلوع خورشید حرکت کنیم تا هرچه سریعتر از گرمای بندرعباس فرار کنیم. هرچند که هیچ جا خونه ی خود آدم در زادگاهش نمیشه اما اون لحظه دلم هوای شیراز میخواست. نمازمو خوندم و مثل بچگی هام غافل از دنیا و اتفاقاتش خیال‌پردازی کردم.. کم‌کم شیفت خورشید داشت شروع می شد و نورش چشمامو اذیت می کرد. خودمو به خواب زدم تا مادرم متوجه نشه که تا اون موقع بیدار بودم وگرنه تیکه بزرگم گوشم بود! بوی فلافلی که مامان داشت برای راه درست می کرد زد زیر بینیم و گرسنم کرد. ساعت از ۵ و نیم گذشت. با خودم گفتم چرا بیدارم نمی کنن تا حرکت کنیم؟ و دیگه چشمام مجال حرف زدن ندادن و خوابیدم. بیدار که شدم ساعت هشت صبح بود. ترسی به جانم افتاد. 《نکنه نمی خوایم بریم؟ نه... احتمالا چون تا صب بیدار بودیم گفتن یکم استراحت می کنیم و بعد میریم.》گوشیم را برداشتم تا یکم دلم آروم بشه و حوصله ام سر نره اما... زمانی که پیام ها و اخبار رو خوندم دلم لرزید. یعنی چی؟ مگه ممکنه؟ رویاهام داشتن روبه روم پر پر می شدن... اشک در چشمام جمع شد و گریه کردم... باورم نمیشد... فکر کردم خوابم.. آبی به سر و صورتم زدم تا که شاید از خواب بیدار شم... اما همه چی واقعی تر از واقعی بود... دلم سوخت. برای بزرگمردانی که موقعی که من با خیال راحت داشتم خیالات شیراز در سرم می پروروندم، شهید شدن... برای خانواده هایی که عزیزانشون رو از دست دادن... برای ایرانم... برای مردمش... اشک پهنای صورتم رو پوشوند.. اما روزنه ی امیدی می درخشید. ایران، زخم های سخت تری کشید بود و حضرت دوست به زخم های عمیق تری التیام بخشیده بود. چشمم خورد به تصویر حرم امام علی که در کنار ضریح امام رضا روی دیوار اتاقم چسبونده بودم و در کنارش عکس بی نهایت و یادگاری های شاتوت ¹ چشم نوازی می کردن.. خاطراتم مرور و اشکام جاری شد... لحظه ای احساس خشم در وجودم خروشید. سال هاست که بچه های فلسطین طعم تلخ جنگ رو میچشن... شرمنده شدم. از تهِ تهِ وجودم... از اینکه اونجوری که باید از حقشون دفاع نکردم.. قلبم مچاله شد.. خدا جای حق نشسته بود.. حالا تازه این اتفاق که برای من مرگ‌بار بود برای اونا عادی شده بود. بلند شدم. برای مردم ایران. برای مردم فلسطین. برای مظلومین جهان. برای جنگ حق علیه باطل.. گریه کردن کافی بود. الان باید پا می شدم و با قدرت به جنگ علیه شیطان می پرداختم. خودمم خوب می دونستم که این قدر ها شجاع نیستم... اما اداشو که می تونستم دربیارم:) درسته که دیگه سفری نرفتیم اما ناراحت نیستم. الان نگران خانوادمم. نگران وطنم. خانواده ای که با نام علی بن ابی طالب پیوند خورده و وطنی که تنها در ایران عزیز خلاصه نمیشه. به قول شیخ بهایی: گنج علم ما ظَهَر مَع ما بَطَن گفت: از ایمان بود حب الوطن این وطن مصر و عراق و شام نیست این وطن شهری است کان را نام نیست زانکه از دنیاست این اوطان تمام مدح دنیا کی کند خیرالانام حب دنیا هست راس هر خطا از خطا کی می شود ایمان عطا ای خوش آن کویابد از توفیق بهر کاورد رو سوی آن بی نام شهر تو درین اوطان غریبی ای پسر خو به غربت کرده ای خاکت به سر آن‌قدر در شهر تن ماندی اسیر کان وطن یک باره رفتت از ضمیر ببخشید اگر طولانی شد😅 /از طرف هم وطنی در جوار خلیج فارس📬/ https://eitaa.com/m_fayaz96