۳.
کربلا
ظهر عاشورا
سپاه یزید
حر و عمرسعد
_تو راستی با این مرد میجنگی؟
+آری حر!
والله با حسین بن علی و یارانش چنان جنگی کنم که افتادن سرها و بریده شدن دستها سرآغازش باشد!
حر نگاهش را از ابن سعد میگیرد تا چشمان دریده اش و کُفر چشمانش ، دلش را نیاشوبد!
_ چه میشود اگر با زاده زهرا قتال نکنی و دست به خونش نیالایی؟
چه میشود اگر دست از او برداری تا به مدینه بازگردد؟؟
+کار دست من نیست حر! امیر عبیدالله چنین خواسته و من...
حر دیگر نمیشنود! و نمیخواهد بشنود...
باید برود.
دیگر جای ماندن نیست!
_مرگتان باد ای حرامیان که همه از یک قبیله و قومید.
اینک منم حر!
بیزار از شما که ننگ با شما بودن را تحمل نمیتوانم کرد!
3⃣2⃣ |
@m_fayaz96