۹. کربلا ظهر عاشورا حوالی خیام عباس یکه و تنها یمین و یسار میدان رزم را درهم مینوردد گاه می ایستد گاه بر میگردد گاه ب دور دستها خیره میشود: کجایی مادرم! کاش اینجا بودی و میدیدی کربلا را... آن روز که به اتفاق مولایم و اهل بیتش میخواستیم از مدینه بیرون بیاییم مرا به گوشه ای خواندی و آرام گریستی و من به خودم گفتم مادرم حق دارد من و برادرانم را به باران اشک بدرقه کند. اما چیزی گفتی که حیرت کردم از آنهمه عشق و معرفتت! نگاهم کردی و گفتی: "دلم پیش عزیز زهراست، دست برادرانت رابگیر و برو! جان شما هر چهار، فدای خاک پای آن یک" حالا از حسین برایت چه بگویم؟ طاقتش را داری؟بگویم همه رفته اند و حسین تنهاست؟ 3⃣2⃣ | @m_fayaz96