۱۶.
آخرین اشعه ی خورشیدِ بی رمق عاشورا، بر دشت نینوا تابیده است.
غروب غریبی است.
خیمه ها را آتش زده بودند و ریخته بودند برای غارت.
زینب و ام کلثوم و رباب هر کدام به طرفی دویده بودند و بچه ها را به بیابان فراری داده بودند.
به فاطمه گفته بودند دورادور هوایشان را داشته باشد که گم نشوند.
یکی دو خیمه آن طرف تر لباس چندتایی از بچه ها آتش گرفته بود . ام کلثوم به داد اینها رسیده بود
زینب دویده بود طرف خیمه ی سجاد ، آمده بودند تا بیمار کربلا را هم گردن بزنند که زینب فریاد کشیده بود (به خدا نمیگذارم تا اول مرابکشید)
با کمک رباب خیمه ی سوخته ی سجاد را با خیمه ی نیم سوخته ی دیگری عوض کردند و به همسرش سپردند مراقب شویش باشد.
در آتش سوزی خیمه ها یکی دوتا از بچه ها سوخته بودند و دوسه تایی در بیابان گم شدند.
بعد از آتش سوزی زینب گفته بود از بزرگ و کوچک جمع شوند یکجا و بعد گفته بود دستارها را رشته کنند و به داد مجروح ها برسند و زخمها را ببندند.
و فاطمه مانده بود و زخم گوش دختری که مردی کوفی گوشواره و لاله ی گوش را با هم کنده و برده بود...
شهر خالی است ز عشاق ، بود کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند؟
3⃣2⃣ |
@m_fayaz96