ارمنی بود و ارمنی زاده، ظرف خالی گرفت در دستش
آمد و توی صف نذری گفت: السلام علیک دردانه
پچ پچی دور او براه افتاد، عده ای خنده، عده ای مبهوت
زیر لب دختری غضب میکرد: مردک ارمنی دیوانه!
سر خودرا گرفت پایین تر،بغض تلخی گرفت جانش را:
من محب حسین و اولادش، آشنایم نه اینکه بیگانه!
صف دلواپسی جلو می رفت ، ارمنی در دلش چه غوغا بود
روضه خوان از رقیه بانو خواند،از سه ساله میانه ویرانه
توی حال خودش پریشان بود،فکر بیماری پسر در سر
ناگهان مردی از سر صف گفت:شد تمام و نماند یک دانه!
همه رفتند و ارمنی آمد،باقسم با گلایه و اصرار
زد عقب هرکسی جلو آمد ، رفت با گریه آشپزخانه
یک نگاهی به دیگ خالی کرد،گفت باشد قبول آقاجان
من همانم که دیگران گفتند ، مردک ارمنی دیوانه!
پای خودرا گذاشت در کوچه،دلخور از خویش و از ندامت ها
دست رد خورده بود بر قلبش،رفت خانه چه ناامیدانه!
وسط دسته ظهر عاشورا، پسری با صلیب بر گردن
ناگهان ویلچرش زمین افتادوپسر روی پاش،مردانه!...
#شعرنوش
3⃣2⃣ |
@m_fayaz96