قصه‌ی دوستی گربه و موش🐈🐭 روزی روزگاری، در نزدیکی یک دهکده، 🐱گربه‌ای زیرک و 🐭موشی کوچک زندگی می‌کردند. گربه که خیلی باهوش بود، همیشه در فکر شکار موش‌ها بود، اما این 🐭موش کوچک از همه باهوش‌تر بود و همیشه از دست 🐱گربه فرار می‌کرد. یک روز گربه به فکر حیله‌ای افتاد. با مهربانی به موش گفت: دوست کوچک من! چرا همیشه از من فرار می‌کنی؟ من با تو دشمنی ندارم. بیایید با هم دوست باشیم. 🐭موش که می‌دانست گربه‌ها معمولاً موش‌ها را شکار می‌کنند، با شک و تردید گفت: ولی 🐱گربه‌ها همیشه موش‌ها را می‌خورند! چطور می‌توانم به تو اعتماد کنم؟ گربه لبخند زد و گفت: قول می‌دهم که هیچ‌وقت به تو آسیب نرسانم. ما می‌توانیم با هم بازی کنیم و غذا🧀🍗 پیدا کنیم. 🐭موش کمی فکر کرد و با خودش گفت: شاید این گربه واقعاً عوض شده باشد! پس پیشنهاد او را قبول کرد. چند روز گذشت و گربه و موش همیشه با هم بازی می‌کردند. گربه به موش نشان می‌داد که کجاها غذا پیدا کند، و موش هم به گربه راه‌های پنهانی در مزرعه🍀🌿 را یاد می‌داد. اما یک روز که موش سرگرم خوردن دانه‌ها بود، 🐱گربه ناگهان با چشمانی براق و دندان‌های تیز گفت: خب، حالا وقتش رسیده که تو را بخورم! 🐭موش که از قبل به حیله‌ی گربه شک کرده بود، فوراً از راه مخفی فرار کرد و در یک سوراخ پنهان شد. گربه هرچقدر تلاش کرد، نتوانست او را بگیرد. 🐭موش از داخل سوراخ گفت: حالا فهمیدم که هیچ‌وقت نباید به دشمنی که تغییر نکرده، اعتماد کرد! از آن روز به بعد، موش‌ها همیشه مراقب 🐱گربه‌های حیله‌گر بودند و یاد گرفتند که به هر مهربانی‌ای اعتماد نکنند! 🧡 @maadar_khoob