#قصه_متنی
🐣🐣جوجه سحرخیز🐣🐣
جوجه از تخمش بیرون آمد. هنوز پاهایش قوت نداشت. می لرزید. خودش را تڪانی داد. چشم های ڪوچڪش را باز ڪرد. این طرف را نگاه ڪرد. آن طرف را نگاه ڪرد. مادرش را دید.
خاطرش جمع شد. محڪم تر روی پاهایش ایستاد. صدای جیڪ جیڪ را شنید. این طرف را نگاه ڪرد. آن طرف را نگاه ڪرد. چند تا جوجه دید. همه قد خودش. همه شڪل خودش. بال هایش را باز ڪرد و بست.
این طرف دوید. آن طرف دوید. چه دنیای عجیبی بود. چنین چیزی ندیده بود. نه دیده بود و نه شنیده بود. آخر جوجه ڪوچڪ در خانه گرد و ڪوچڪ، خودش بود و خودش. در آنجا نه نور بود نه تاریڪی. در آنجا نه سردش بود و نه گرمش. در زیر بالهای مادرش می خوابید.
نه می دانست ڪه شبی هست و نه روزی. نه زمستان، نه بهاری. نه گلی بود و نه خاری. همان جا می خورد و همان جا می خوابید. او از خورشید خبر نداشت. از ماه و ستاره خبر نداشت. از درخت و از سایه خبر نداشت. از جوی آب بی خبر بود. جوجه این طرف دوید و آن طرف دوید. دنیا چه بزرگ بود. دنیا چه رنگارنگ بود.
صدای گاو را شنید. اینها ڪه هستند. اسمشان چیست. یڪ جوری هستند. بال ندارند. به یڪ زبان دیگر حرف می زنند. برای جوجه ڪوچڪ این دنیا پر از عجایب بود. صبح ها از همه زودتر از خواب بیدار می شد. این طرف می دید. آن طرف می دوید. بالا را نگاه می ڪرد. پایین را نگاه می ڪرد. به چپ می رفت. به راست می رفت. هر چیز تازه بود. او می خواست از هر ڪاری سردربیاورد.
هر ڪسی را بشناسد. با هر ڪسی دوست شود. به زمین نوڪ می زد. به ڪرم ها نگاه می ڪرد. ڪرم ها او را چپ چپ نگاه می ڪردند. دنبال پشه ها می دوید. پروانه های ڪوچڪ را تماشا می ڪرد. چه بالهایی. چه خوب می پرند. چه تند می پرند. چه قشنگ هستند.
در آبدان نگاه ڪرد. عڪس خودش را دید. پرهایش دیگر زرد نبودند. رنگارنگ بودند. از خودش خوشش آمد. غش غش خندید:” به به این منم. این هم بالم. این هم پرم. این هم تاجم. این هم رنگم. من هم این جورم.”
سرش را بلند ڪرد چند تا جوجه دید. آنها هم شڪل من هستند. چه تندتند می دوند. چه تندتند دانه می چینند. چه تند و تیز دنبال پشه و مگس می دوند. جوجه از اینڪه از دنیای تنگ خودش بیرون آمده بود خوشحال بود. دلش از شادی پر شد. پرید روی شاخه بلندی نشست. چند تا بال حسابی زد و از ته دلش گفت:”قوقولی قوقو…”
جوجه به همه دنیا سلام ڪرد.
@mah_mehr_com