این روزها سایه ی استراحت را با تیر میزنم. امشب هم جناب خستگی با همان قیافه ی آویزان شش در چهارش آمد و دست گذاشت روی شانه ام و گفت : "داش حسن کوتاه بیا! ما بگیم غلط کردیم، دست از سرمون برمیداری؟ ما که رفتیم، ولی کاش یه دل سیر بخوابی دلمون نسوزه!"
مثل همیشه، از تصویر ذهنی ام درباره خستگی، یک لحظه با صدای بلند می خندم. البته خداراشکر اینجا گوشه ی دنجی پیدا کرده ام و کسی نیست بشنود.
اصلا بی خیال عالم و آدم! من، محمدحسن، فرزند منصور! در همین تاریکی شب، خداوند را شاهد می گیرم که در شغل شریف پاسداری، ذره ای در اعماق قلبم احساس خستگی و پشیمانی ندارم! خداوندا به فضل و کرمت محتاجم! اللهم الرزقنی توفیق الشهاده.
📝یادداشت کوتاهی از
#شهید_محمد_حسن_قاسمی
🌷 اولین شهید امدادگر
#مدافع_حرم
📚برشی از کتاب دلم پرواز می خواهد
🌱
@mahdihoseini_ir |
#آقا_مهدی