آقا مهدی
🌿هنوز مانده بود به شب اول محرم، پیام دادم می خواهم خانه را زودتر سیاه پوش کنم. خیالش را راحت کردم. گ
بعد از آن شب، زهرا لحظه شماری میکرد. در دلش دعا می کرد "هر اتفاقی قراره بیفته، باشه بعدِ محرم؛ مهدی بیاد خونه و مدتی رو با هم باشیم. روضه بخونیم، گریه کنیم." از طرف دیگر قراری با خانوم در حرمش گذاشته بود و خواسته بود مهدی به آرزویش برسد. یک جورهایی می گفت، مهدی محرم پیش ماست. دوشنبه اول بود و باید خانه آماده می شد. زهرا دوست نداشت مهدی احساس کند حالا که نیست، چیزی کم و کاست می شود. صدای مهدی آن شبی که داشت وصیت می کرد، خانه را پر کرده بود. زهرا بعضی وقت ها فکر می کرد تهران نیست، زینبیه است. دلش پر می کشید که برود حرم و برگردد و منتظر مهدی باشد. آن دو ماه فرصت خیلی خوبی بود که بیش تر بفهمد مهدی کیست. همانجا مهدی را سپرد به حضرت زینب (س) "خانم جان، عزیزم را قبول کن." | روایت همسربزرگوار شهید برشی از کتاب عاشقانه 📖 بخش دوم▪️ 🌱 @mahdihoseini_ir